نگاهش به ابرهای غم گرفته و رنگ رفته بود. جسمی در وجودش سنگینی میکرد.
کیم سوهوی زیباش، پسر خجالتی و بامزه ایی که در نظرش از شاهزادگی بندانگشتی ها فرار کرده بود و به دنیای غرق خون ادم ها رسیده بود...بهش تعلق نداشت.
نگاه از اسمون مرده گرفت و وارد خونه شد. میدونست قراره بارون بیاد.
سوهو روی یه تک مبل نشسته بود و روی دفتری که تکیه داده بودش به دسته ی مبل مینوشت.لب گزید. همین امروز سوهو واضحا ردش کرد و کور سوی امید توی وجودش رو از بین برد.
نگاه سوهو بالا اومد و با چشمهای مشکی خرگوشیش زیبایی رو به سهون یاداور شد._کی اومدی؟
سهون مسخره خندید.چه سوالی بود وقت اون رو جلوی در میدید.
_الان
اروم جواب داد و سمت اتاق خواب رفت. بهتر بود از پیش سوهو بره اما قلبش اجازه نمیداد.
میدونست سوهو عمدا داره تهدید میشه و بهتره تنها نمونه.سوهو پشت سرش وارد اتاق شده بود، سوالی نگاهش کرد و اون لبه ی تخت نشست: س..سهون
کتش رو دراورد و روی رخت اویز انداخت: بله
سوهو کمی مردد نگاهش کرد و بعد نگاهش رو به دستاش داد.
_چی شده؟
سوهو با لبه ی ملحفه توی دستش بازی میکرد و نگاهش رو از اون میدزدید: تو...تا حالا..از ینفر خوشت اومده؟
متعجب دست از کارش کشید. سمت سوهو رفتو کنارش روی تخت نشست: منظورت چیه؟
انقدر خوش شانس بود که منظور این پسر با گونه های گل انداختش خودش باشه؟ بگه من ازت خوشم میاد سهون؟
نه نبود. هرچند نمیتونست وسوسه ی "هیچی نشد نداره" رو جدی نگیره._من...از یه نفر...خوشم میاد
با خجالت گفت و ضربان قلب سهون مثل یه دیوونه روی بندی وسط اسمون، شدت گرفت.
دست کوچک و ظریفش رو گرفت: اون کیه؟
سوهو خجل لبخند زد و باعث شد اشوب توی دل سهون بهش تهوع بده.
_یکی...توی شهر...یه خانم فروشنده
یک دو سه...مثل اینکه سهون از ارتفاع بلندی به پایین پرت بشه و بجای تمام استخون های بدنش...قلبش ترک بخوره.
نگاه بهت زده و پر غمش روی صورت خجالت زده ی عشق سه ساله اش بود. درگیر تمام مدتی که سوهو رو بوسید و سگ دو زد تا سوهو حداقل کمی از این عشق رو درک کنه.
اما...مگه ذهن مثبت سوهو سمت این ممنوعه میرفت؟ مگه وقتی اون کتاب چند صد صفحه ایی رو خوند...وقتی تمام حمایت ها و حس بین اون دو نفر رو دید، عشقشون رو درک کرد؟
سهون به معشوقه ی منتظرش لبخند بیحالی زد: مبارکه
بعد بلند شد و دوباره لباس هاش رو دراورد.
YOU ARE READING
FORGOTTEN
Mystery / Thrillerعشقی که توی سال 1950 در انگلیس متولد شد، با قتل معشوقه ی اوه سهون ناکام موند. اما اونها در هشتاد سال بعد زندگی دوباره ایی پیدا کردن. در حالی که سهون اینبار عضو یه گروه جاسوسی بود؛ بخاطر نفوذ به خونه ی یکی از قربانیانشون مجبور به ازدواج با پسر ارشد خ...