پشت پنجره نشسته بود. افتاب پوستش رو می سوزوند ولی بدنش یخ زده بود. اروم نفس می کشید. خودش رو وادار می کرد با کنترل دم و بازدم و نفس های مرتبش حواسش رو پرت و ذهنش رو از تشویشی که بهش دچار بود خلاص کنه.
لب پایینیش رو اویزون کرده بود و مثل بچه ها لب ور میچید: انقدر شجاع نیستی که گریه کنی؟
خطاب به خودش گفت. بی طاقت پرده رو کشید تا افتاب اذیتش نکنه، فکر می کرد حتی افتاب هم میتونه ازارش بده.
_الان میخوای نشون بدی ناراحت نشدی و برات مهمم نبوده لابد؟
سری برای خودش تکون داد. بغض توی گلوش بزرگ تر می شد: احمقی...هر چقدرم تظاهر کنی بازم احمقی
دستی روی لکه ی گردنش کشید و به آینه ی قدی اتاقش زل زد: ببین اینم علامتشه...علامت احمق بودنت
چشماش سرخ شده بودن اما لجبازی می کرد. نمیخواست بخاطر سهون گریه کنه. نمیخواست نشون بده اون مرد مهمه... لبش رو گاز گرفت و ناخوناش رو توی پوست برهنه ی پاهاش فرو کرد: سوهو تو خیلی احمقی اما اون...اونم خیلی عوضیه
اون لحظه اشکهاش روی صورتش نشست و بی صدا چندتا هق زد.ازش متنفر بود...از اوه سهون...از مکرش...از رک بودنش...از عوضی بازیاش
_________________________________________
تلفنش رو گوشش بود و داشت قهوه درست می کرد. متوجه اومدن سوهو نشده بود. سوهو زیاد به خودش سخت گرفته بود و بیحال راه می رفت.
_طبق قرارمون دو روز دیگه هردوشون میارم
لیوانش رو نصفه پر کرد و بعد تلفن رو از گوشش فاصله داد: کی اومدی...یهویی میای ادم رو میترسونی
سوهو جوابش رو نداد. حتی نگاهشم نکرد. کمی به داخل یخچال نگاه کرد اما میلی واسه خوردن نداشت پس ناامید در رو بست و توی هال رفت: جمع کن برو خونه
بعد نشستن کنار ییبو که هنوز روی مبل بود به زبون اورد.
ییبو مردد نگاهش کرد: حالا...چی میشه...اون همچی رو میدونست نه؟
اروم پرسید و سوهو بی حوصله با فشار دادن دکمه کنترل تلوزیون رو خاموش کرد: اون هیچ گهی نمیخوره، توام برو خونه حوصله ندارم ببینمت
سهون با نیشخند نگاهش می کرد. چه با اعتماد به نفس جواب می داد، انگار میدونست توی ذهن سهون چی میگذره، سری تکون داد و توی اتاقش رفت. وقتی واسه ی فکر کردن به اون بچه نداشت.
_سوهو
ییبو لب گزید که برادرش عصبی نگاهش کرد: چیه؟ سوهو چی؟ نگرانی؟ ادم بی مسئولیت و احمقی عین تو نگرانه؟ انقدر ادم نبودی که بعد تصادف اون دخترو ول نکنی نه؟ برو خونه نترس ادمایی عین تو جون سگ دارن
YOU ARE READING
FORGOTTEN
Mystery / Thrillerعشقی که توی سال 1950 در انگلیس متولد شد، با قتل معشوقه ی اوه سهون ناکام موند. اما اونها در هشتاد سال بعد زندگی دوباره ایی پیدا کردن. در حالی که سهون اینبار عضو یه گروه جاسوسی بود؛ بخاطر نفوذ به خونه ی یکی از قربانیانشون مجبور به ازدواج با پسر ارشد خ...