سوهو هنوز با لبخند نگاهش میکرد، سنگینی یه جسم از روی قلبش برداشته شده بود، مثل اون گچ های سفید و الان با اینکه شاید خودشم خوب متوجه نمیشد اما حس تازه ایی داشت.با سهون چشم تو چشم شد و لبخندش بیشتر رنگ گرفت. سهون از دوستاش جدا شد و سمت اون خرگوش که انگار یاد گرفته بود؛ خوب توی بغل بقیه جا بشه رفت.
نگاهش رو دلخور به سوهو داد و کنارش ایستاد، جوزف لبخنده گنده ایی به سهون زد و سهون لبخند ترسناکی تحویل پسر کوچیک داد.سوهو میخواست بگه چقدر بابت باز کردن گچ پاش خوشحاله اما نمیتونست، چون میترسید حرفش جلوه ی قشنگی نداشته باشه. خصوصا که خودش باعث افتادن سهون شده بود.
سهون دست سوهو رو گرفت و بهش خیره شد: امروز با من بیا بیرون...میخوام یچیزیو بهت بگم
سوهو مطیع و بهت زده سر تکون داد و لبخندی زورکی زد. از حرفی که سهون میخواست بهش بزنه میترسید.
سهون نگاهش رو ازش گرفته بود و با این وجود که باهم حرفی نمیزدن؛ بازهم دستش رو محکم گرفته بود و رهاش نمیکرد.
وقت مدرسه زود تموم شد و سوهو سریع خودش رو خونه رسوند. لباساش رو تند عوض کرد و نهارش رو مشغول فکر خورد.
تا وقتی که به سهون قول داده بود میره دیدنش رسید، نگاهی توی ایینه انداخت و سمت در رفت.
برادرش با دفتر و مدادرنگیهاش کنار در ایستاده بود و سوهو تازه یادش اومد. عصرها با ییبو نقاشی میکشه.
کمی این پا اون پا کرد و با تردید کنار ییبو رفت و کمی خم شد تا هم قد بشن: من الان..یکاری دارم...شب میام نقاشی بکشیم باشه؟شمرده شمرده گفت و با دیدن اخم برادرش لبش رو گاز گرفت. اروم موهاش رو بوسید و قبل اینکه اون پسر بچه اعتراضی بکنه، تند از خونه خارج شد.
از ظهر تمام ذهنش دور حرف سهون میچرخید و میخواست بدونه سهون چه حرفی رو میخواسته بهش بزنه که تو مدرسه نگفته.
حقیقتا هنوز میترسید به خصوص که از نظرش سهون رفتار خاصی باهاش داشت. ولی جدای از همه ی اینا سوهو توی این مدت بشدت به سهون و دوست ریزه میزش جوزف وابسته شده بود.
یجوری اونا تنهاییش رو پر کرده بودن. هرچند سهون اصلا دوستانه بنظر نمیومد. بیشتر یه عین شعر بود که با وجود اینکه مفهوم عشق میداد اما خودش مفهوم خودش رو انکار میکرد.
و بخاطر همه ی اینا سوهو دلش نمیخواست سهون حرفی بزنه یا چیزی بگه که رابطشون رو خراب کنه و در یه معنی کلی تر سوهو نمیخواست سهون رو از دست بده.هنوز اروم اروم راه میرفت، خورشید پوستش رو داغ کرده بودو با دست مقابل چشماش رو گرفته بود تا نور دیدش رو کم نکنه.
با دیدن سهون کنار پل، تند تر سمتش رفت و بهش که رسید نفس گرفت تا بتونه با انرژی حضورش رو اعلام کنه.
اما سهون یهو چرخید و دیدن چهره ی گرفتش و اون چشمای غمگین تمام باد و انرژی سوهو رو خالی کرد.
اروم ایستاد و زیر لب سلامی کرد که سهون بهش لبخند زد.
YOU ARE READING
FORGOTTEN
Mystery / Thrillerعشقی که توی سال 1950 در انگلیس متولد شد، با قتل معشوقه ی اوه سهون ناکام موند. اما اونها در هشتاد سال بعد زندگی دوباره ایی پیدا کردن. در حالی که سهون اینبار عضو یه گروه جاسوسی بود؛ بخاطر نفوذ به خونه ی یکی از قربانیانشون مجبور به ازدواج با پسر ارشد خ...