Part 31 ꨄ︎

498 140 60
                                    







خیابون خلوت و بن بست بود. هوا تاریک شده بود، چراغای شهر روشن شده بودن و بخاطر بارون چند ساعت پیش همجا نم گرفته بود.

سوهو دو طرف کتش رو بهم نزدیک می کرد تا کمتر سرما بخوره. روی نوک پاهاش بلند میشد و عقب عقب می رفت تا نمای ساختمون های بلند اون منطقه رو بتونه کامل ببینه.

یک جک مشکی ورودی خیابون متوقف شد. سوهو بخاطر صدای ماشین سمتش چرخید. با دقت نگاه میکرد که یه زن از در عقبی ماشین بیرون اومد.

یه کت چرم قهوه ایی و کوتاه تنش بود. شلوار مشکی و جذبی پاش بود همراه بوت های پاشنه دار مشکی

موهای لختش روی شونه هاش ریخته بودن و چشمای خاص و چهره ی بی حالتی داشت. قد بلند و اندامش ورزیده ایی بودن.

پشت سرش راننده و یه مرد دیگه هم بیرون اومدن. یکیشون کتو شلواری با ماسک بود و راننده یه پیراهن سفید ازاد تنش بود.

ماشین جوری ایستاده بود که انگار خیابون رو بستن. حتی از اون فاصله هم سوهو نیشخند راننده رو میدید.
نفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد. ممکن بود سهون این قرار رو گذاشته باشه؟

استرسش بیشتر می شد انقدر که طعم دهنش برای چند لحظه ترش شد و حس کرد معده اش رو بین مشت گرفتن و فشار میدن.
دستاش یخ زدن و مثانه اش پر شده بود.

میخواست از کوچه خارج بشه اما میترسید اون سمت بره و گیرشون بیوفته.
برای ثانیه ایی پلکهاش رو بهم فشرد و نفسش رو بیرون فرستاد...
_________________________________________

کف دستش رو روی فرمون فشار میداد و بلند بوق می زد. ماشین جلویی اما انگار خیلی خونسرد تر از این حرفا بود.

ترافیک داشت دیوونش می کرد. زمان که میگذشت سهون بیشتر بیقرار میشد. انگار به آنی همسر قراردادیش که روزی حاضر نبود حرفاش رو گوش کنه براش پررنگ ترین بخش زندگیش شده بود.

سهون عوض شده بود. منکر نمیشد، اون به هیچی هیچوقت انقدر اهمیت نداده بود.

انقدر عصبی و مضطرب بود که نفهمید چجوری پیاده شد و ماشین رو به حال خودش رها کرد.‌
مشت محکمی به شیشه ی ماشین جلویی کوبید و برای راننده ی روی مخش چشم غره رفت.

سرگردان، دلواپس، خسته و بیچاره توی خیابون ها مونده بود. این بیچارگی توی عمق وجودش فرو رفته بود.

سردی هوا به وجودش نفوذ میکرد و از شدت بیچارگی بقیه مسیر رو می دویید.

_________________________________________












سکوت توی کوچه انقدر زیاد و رعب اور بود که صدای تیک تیک کفش های زن توی سر سوهو دنگ دنگ میکرد.
سوهو میخواست جوری نشون بده که از چیزی با خبر نیست و فقط رهگذر یا ساکن اون کوچه است.
پس به ماشینی تکیه داد و نگاهش رو به پنجره ی ساختمونی دوخت. انگار آمار فرضی اون پنجره ی رو در میاورد.
انگار عزیزی، رفیقی و شخصی پشت اون پنجره بود و سوهو به اون فکر میکرد، شاید هم منتظرش بود.
این دفعه کی به دادش می رسید؟ سهون؟ همونی که سری پیش شاهد کتک خوردنش بود و اخم به ابرو نیاورد؟
ییبو؟ برادرش خودش دادرس میخواست. ضعیف، احمق و زیادی جوون بود.
پدرش؟ اما از کجا با خبر میشد؟ سهون گفته بود پدرش رو هم میتونن ببرن.
سهون گفته بود این دفعه وقتی ببرنش دیگه برنمیگرده.
ترسیده بود. از این که دیگه این هوا و این تاریکی شب رو نتونه ببینه. از اینکه بعد این لحظه چی به سرش میومد به حد مرگ ترسیده بود.

FORGOTTEN Where stories live. Discover now