بهم خیره شدن. کم کم اون حس فروکش میکرد. اوج شهوت از بین میرفت و مغزشون شروع به پردازش میکرد.
عرق روی شقیقه های سوهو حالا از شرم بود.اون این مرد رو کمی دوست داشت. کمی مردد بود و حالا همچی علیه سوهو اتفاق افتاده بود.
کدوم ادمی باور میکرد که واقعا همسر پدر سوهو اون قرص ها رو جای مسکن توی چمدونش گذاشته؟
اصلا اگه خودش رو جای سهون میذاشت. باور میکرد؟
نه، میدونست که نه...زیادی عجیب بود. خود احمقش سهون رو بوسیده بود و بهش اعتراف کرده بود تا اینجوری سهون حرفا و اذیت هاش رو تموم کنه.
حالا همچی جور در میومد. اعترافش... نقشه اش... سکسشون و مظلومیتش که اگه تمام توانشم به کار میگرفت از نظر سهون ساختگی بود.سهون اما رفته رفته سرد تر میشد. خیانت کرده بود. سهون ادم با حوصله و با احساسی نبود اما دلیل نمیشد بابت خیانت کردنش برای خودش بشکن بزنه یا چشمش رو روی این کارش ببنده.
نفسهاشون اروم می شد. سهون چرخید و به پشت دراز کشید.
سکوت اتاق رو گرفته بود. کمی بعد سوهو با پتو گرفتن دور خودش به حموم رفت و سهون سیگارش رو اتیش زد.
روی تخت غرق فکر نشسته بود. تاریکی اتاق باعث میشد خودش رو بهتر ببینه. کمی از خودش بدش اومده بود.
وقتی سوهو برگشت وسایلش رو برداشت و از اتاق رفت. حرفی بهش نزد. به این تنهایی نیاز داشتن.
_________________________________________
چاپستیک هاش رو توی ظرف رها کرد. به صورت ژان خیره شد.
کاش ژان ردش میکرد. اینجوری میرفت و میکوبید روی شونه ی دوستاش و میگفت هرکاری کردم نشد.
البته اون خودش قبول کرده بود این کار رو انجام بده. حتی بنظرش بامزه هم بود اما شناختن ژان بهش عذاب وجدان داد.
ییبو ادم رک و منطقی ایی بود. میدونست اگه حسی به ژان پیدا میکرد خیلی راحت میزد زیر همچیز و میگفت بهش علاقمند شده.
اما اون جز کمی دلسوزی هیچ حسی نداشت. حداقل میتونست همچی رو قبل اون اتفاق با ژان تسویه کنه.
پس تصمیم گرفته بود دوتا دیت با این پسر بره و بعد همچی رو تموم کنه.دستش رو بالا اورد. با شصتش اروم کنار لب ژان رو لمس کرد: من...یه حرفی زدم، میخوام جوابت رو بدونم
ژان به ظرف غذاش خیره شد و توی فکر سر تکون داد. ژان پسر ساده ایی نبود. اون میدونست رفتار ییبو شبیه کسی نیست که بهش علاقه داشته باشه.
اون از این اعتراف ترسیده بود. اما از دستش که نمیداد؟ رابطه رو باید میساختن...همون اول که بهترینش رو به ادم نمیدادن.
کمی مکث کردو دست ییبو رو از صورتش کنار زد: تو نمیدونی؟
ییبو سر تکون داد: چی رو؟
YOU ARE READING
FORGOTTEN
Mystery / Thrillerعشقی که توی سال 1950 در انگلیس متولد شد، با قتل معشوقه ی اوه سهون ناکام موند. اما اونها در هشتاد سال بعد زندگی دوباره ایی پیدا کردن. در حالی که سهون اینبار عضو یه گروه جاسوسی بود؛ بخاطر نفوذ به خونه ی یکی از قربانیانشون مجبور به ازدواج با پسر ارشد خ...