Part 32 ꨄ︎

865 156 145
                                    

4

"پهن شده بودم وسط خیابون، جایی که برای اولین بار یه شخص متفاوت از تو دیدم.
من خلاف ظاهر مهربونم ادم به حد مغروری بودم، نمیدونستم ولی انگار تلخی تو رو که با خودم میدیدم...نه جوری که فکر کنم در حقم کوتاهی شده و انصاف نیست، حس می کردم دارم تاوان پس میدم و روحم این مجازات رو قبول کرده بود.
شاید واسه ی همین بود که هیچوقت تو رو بخاطر غرور له شده ام ترک نکردم.
وسط خیابون توی شهری به بزرگی سئول نشسته بودم و از درون می سوختم.
بی طاقتی وحشتناکی که باعث میشد پنجه هام رو بدون توجه به درد به اسفالت خیابون فشار بدم.
مدت کوتاهی از دیدنت گذشته بود اما من انگار تو رو زندگی کرده بودم...انگار نه تو بلکه این زندگی بود از وجود من بیرون کشیده بودن و به نا کجا اباد میبردن"

حلقه ی اشک توی چشماش دیدش رو تار می کرد. دستای سوزی رو از دور بازوهاش جدا کردو دختر مقابل خودش اورد. بازوهای سوزی رو گرفت و تکون داد: تو میدونی اونا کی بودن نه؟ میدونی؟

چشمای سوزی بی حس بود. انگار رنگ باخته بودن. نمیدونست باید چه جوابی بده حتی نمیدونست دقیقا چی شد که سهون رفت. طرف قضیه کی بود و دعوا سر چی بود.

اشکهای درشت سوهو روی گونه ی رنگ پریده و یخ زده اش می ریختن. دلش میخواست اوه سهون برگرده و دوباره بگه بازیش داده.

نوک انگشتاش رو به کف زمین فشرده بود و منتظر بود شاید یک قهرمان، یک پلیس، یک خدا، یک معجزه رخ میداد و سهون رو برمیگردوندن...هر چند میدونست توی دنیای واقعی خبری از این قهرمانان افسانه ایی نیست.

ماشین بلاخره ایستاد و ییبو سریع دست بیشرم دختر مست که حالا روی زیپ شلوارش بود رو کنار زد.

بیرون اومد. توی شلوغی نیروهای پلیس و اهالی اون منطقه دنبال برادرش میگشت.
نمیدونست جریان چی بوده که پای پلیس هم به قضیه باز شده. بلاخره بین جمعیت جسم افتاده ی برادرش رو دید که روی زمین نشسته بود و یک پتو ابی رنگ دور شونه هاش انداخته بودن.

نزدیک رفت و مدت زیادی رو وحشت زده به نگاه کردن سوهو گذروند. میخواست مطمئن بشه سالم مونده.
بعد جلو رفت روی دوپا نشست و با تردید نگاهش کرد: سوهو

نگاه سوهو خسته و شکسته بود. چشماش رو به صورت برادرش دوخت و بدون حس بهش خیره موند.
ییبو شونهای سوهو رو گرفت و به سختی بلندش کرد: نمیدونم چیشده اما همینکه سالمی کافیه
_________________________________________

روی کاناپه زانوهاش رو بغل کرده و نشسته بود. پتوی گرم تری رو شونهاش بود. بغ کرده به روبروش خیره بود و خسته چشماش رو باز و بست می کرد.

پدرش و خانواده ی سهون توی خونشون بودن و دنبال چاره میگشتن.
بازرس اداره ی پلیس سوال پیچشون می کرد. مدت یکساعت مخ سوهو رو به کار گرفته بود و سوهو نمیدونست بیشتر حرف زده یا گریه کرده.

FORGOTTEN Where stories live. Discover now