Part 4 ꨄ︎

894 242 101
                                    


از نظر سوهو زمان به سرعت رد می‌شد. روزها می‌گذشتن و حس پوچی، از بی‌فایدگی یا روزمرگی رو توی وجود جا می‌ذاشتن.

اما همین زمان، به وقت انتظار یه کابوس بود. حالا روزها نمی‌گذشتن و دقیقه ها هر کدوم اندازه‌ی یه ساعت لفتش می‌دادن.
این بین دلواپسی هم باعث می‌شد، دستش به هیچ کاری نره و توی حصار انتظار ذره ذره‌ی وجودش آب بشه.
این هفته حتی اجازه نداشت از خونه بیرون بره. حتی مدرسه‌ام نرفته بود.
حس می‌کرد کم کم دیوارای خونه دارن بهش فشار میارن.
و هر لحظه هم با فکر به پسر کوچولوهایی که هنوز ازشون خبری نبود تنش یخ می‌زد.
سوهو با اینکه سعی می‌کرد خوشبین باشه اما می‌ترسید دیگه زنده نبینشون.

اکثر روزها پدرش حرف نمی‌زدو همسر پدرش از اتاقش بیرون نمی‌اومد.
سوهو فقط بعضی وقتا صدای هق هق‌هاش یا دعواهاشون با پدرش رو می‌شنید.
هیچی نمی‌تونست کاری کنه تا اون مرد و همسرش کمتر درگیری داشته باشن. حتی وجود این شرایط!
اونروز بعد یه هفته همسر پدرش رو بیرون از اتاقش دید؛ پای چشمای زن گود افتاده بود و لاغرتر بنظر می‌اومد.
حتی سوهو موقع نهار، لرزیدن ضعیف دستاش رو حس می‌کرد.
چه بلایی سر این خونه اومده بود؟
این روزا سوهو بشدت نیاز داشت صدای فریادو خندهای بلند اون دوتا پسر بچه رو توی خونه بشنوه.
اما قرار نبود هیچی این خواسته‌ی کوچیکش رو برآورده کنه.
_________________________________________

فردا نزدیک‌های ظهر بود که صدای فریاد همسر پدرش رو شنید و دنبال صدا سریع جلوی در خونه دویید.

باورش نمی‌شد اما توی بغل همسر پدرش پسر بچه‌ی ظریفی بود، که اگه زخم‌ها و خاک روی صورتش رو ندید می‌گرفت، می‌تونست بگه اون "ییبو" برادرشه.
به اون زن که ناتوان نگاهش می‌کرد، نزدیک شد. چشمای پسربچه نیمه‌باز بود و با وجود اینکه وضع وخیمش به قلب سوهو چنگ می‌زد، اما نمی‌تونست خوشحالی‌اش رو بابت زنده بودن برادرش پنهان کنه.
یه لحظه چیزی که تازه به ذهن سوهو رسیده بود، تنش رو لرزوند.

_یوبین...؟

چشمای خیس زن سمت سوهو اومد و صدای گریه‌هاش بلندتر شد. می‌دونست! می‌دونست یچیزی درست نیست.
اونا دوتا بودن، یکیشون نبود.

پدرش رو کمی دورتر دید که دورش پلیس و همسایه‌ها ایستاده بودن. سمتش دویید ولی دیدن جسم کوچیکی که روش یه پارچه ی سفید کشیده بودن، نفس‌هاش رو حبس کرد.

با قدم‌های لرزون سمت جسم برادر کوچیکش روی زمین رفت؛ که بازوهاش توسط زن همسایه گرفته و عقب کشیده شد.

_یوبین...
ضعیف نالید و دوباره سمت اون جسم کوچیک که با پارچه ی سفید پوشونده بودنش هجوم برد.
اما زن همسایه زور بیشتری داشت و همه ی تقلای سوهو توی دو قدم خلاصه شد.
پدرش به زن اشاره کرد سوهو رو دور کنه و زن همسایه سوهو رو در حالی دستو پا میزد تا برادرش رو ببینه دور میکرد.

FORGOTTEN Where stories live. Discover now