Part 21 ꨄ︎

1K 238 268
                                    

صورت سوهو بهم ریخته و درهم بود. نگاه خسته ایی به سهون کرد اومد خارج بشه که شونه اش در تصرف دست بزرگ اون مرد دراومد.
کمی مکث کرد. امید داشت سهون از حالت صورتش حال بدش رو بفهمه اما نفهمید و لحظه ایی بعد بحث بدی بینشون راه افتاده بود.
از نظر سوهو، سهون داشت زیاده روی میکرد. اینکه انگشتش کرده بود و جلوی دوستش تهدید کرده بود بهش تجاوز میکنه و حالا که شونه اش رو به در چسبونده بود و داشت پشت سرهم براش حرف میزد و قلدری میکرد.

انگشتای سوهو لحظه به لحظه بیشتر مشت میشدن و بدون جواب به اوه سهون نگاه میکرد.

_ببین...من فقط اون قابلمه رو فراموش کردم. قصد نداشتم تو رو با خونه اتیش بزنم یا از خواب بپرونمت
سهون راضی نشده بود. چونه اش رو بین انگشتاش گرفت و سرش رو به دیوار چسبوند. نگاه خشمگینی داشت. مثل بازپرسی که از زندانیش حرف میکشه. چیزی که برای سوهو تازگی داشت.

تکونی خورد. دست راستش رو بالا اورد کنار صورت سهون گذاشت. با دست چپش انگشتای سهون رو از صورتش جدا کرد و بعد بوسه ی لطیفی به لبهای سهون زد: من ازت نمیترسم پس تمومش کن...حتی اگه بخوای باهام بخوابی هم ردت نمیکنم، امیدوارم بفهمی چی میگم من میتونم برای یک شب با هر کسی که ازش خوشم میاد بخوابم و چون ازت خوشم میاد قرار نیست از این تهدیدت بترسم سهون

چشمای سهون گرد شده بودن. سرش رو عقب کشید و با اخم نگاهش میکرد.
سوهو میدونست این اولین باریه که به کراشش اعتراف کرده و همچنین میدونست چهره ی سهون اصلا شبیه ادمی نیست که متقابلا بهش حسی داشته باشه.
تنها چیزی که از چهره ی سهون معلوم بود؛ تموم شدن لاس زدنها و تهدیدهای خالیش بود.

_بوسیدنت یجوریه...انگار قبلا هم انجامش دادم

زمزمه کرد و سهون بهش چشم غره رفت: چقدر حال بهم زنی

بعد سالن رو ترک کرد و در اتاقش رو بهم کوبید. سوهو نمیدونست چرا غمگین شده...اون عشقی به سهون نداشت، همش یک علاقه ی سطحی بود.
اما زمانی که روی پاهاش بلند شد و لبهای سهون رو کوتاه بوسید...یه جوری بود. انگار از وسط شیرین ترین رویاش بیرون اومده بود. لبهای زیبای سهون بهش حس خاصی داده بودن. دلش میخواست بیشتر ببوسش و طعمش رو بخاطر بسپاره.

عمیق شدن کراشش ترسناک بود چون سهون نیم نگاهی هم بهش نمینداخت. سهون واضحا بهش میگفت ازش بدش میاد...واضحا نشون میداد حوصله اش رو نداره. انگار سوهو جای سهون رو توی دنیا تنگ کرده بود. سهون حتی به عنوان یک دوست معمولی هم قبولش نداشت.

شب درازی بود. وسط هال خونه نشسته بود و با شبکه های تلوزیون رو عوض میکرد.
کمی بعد سهون از اتاق خارج شد و همینطور که کتش رو میپوشید و نگاه سوهو بدرقه اش میکرد از خونه رفت.

روی فرش هال دراز کشید و دوباره هیکل تراشیده شده ی سهون رو بخاطر اورد.
فکر میکرد اگه این ازدواج قراردادی نبود. با فکر به هیکل برهنه و عرق کرده ی سهون روی خودش نفسش حبس شد و لبش رو گاز گرفت.

FORGOTTEN Where stories live. Discover now