part 35 ꨄ︎

238 66 54
                                    

_منم دوست دارم

سوهو با لبخند جواب داد و سرش رو بالا آورد تا لبهای مرد مقابلش رو ببوسه اما همون لحظه صدای زنگ در توی خونه پیچید.

از هم جدا شدن و سهون رفت تا در رو باز کنه. دیدن کسی که همراه همسرش وارد خونه شد لبخندش رو محو کرد.
سوزی هم قدم با سهون راه می رفت و باهم حرف میزدن. دختر با دیدن سوهو بهش لبخند زد و بعد دوباره نگاهش رو به سهون داد.

_تو اتاقم منتظر باش

سهون رو به سوزی گفت و همین باعث شد اخمای سوهو بیشتر درهم بشه.
وقتی سوزی به اتاق رفت و در‌رو بست. سریع پشت سر سهون توی اشپزخونه رفت.

سهون دوتا لیوان دستش گرفته و سرگرم قهوه درست کردن شده بود.
بهش نگاه میکرد و منتظر بود یه توضیحی ازش بگیره. با مکث پارچه ی آستینش رو میون انگشتاش گرفت و کمی کشید تا سهون رو متوجه ی خودش بکنه.

_چرا اومده اینجا؟

لب پایینیش رو توی دهنش کشید و با چشمای درشت شده اش از سهونی که مشغول کار خودش بود پرسید.
سهون نگاهش رو دوباره به لیوان ها داد و با صدای خیلی اروم به حرف اومد: چرا نباید بیای؟

سوهو لبهاش رو از هم فاصله داد تا حرفی بزنه. اما چیزی به ذهنش نمی رسید. واقعا نمیخواست در مورد سوزی بهش توضیح بده؟ به هر حال هیچوقت به سوهو نگفته بود که باهاش کات کرده.
مکثش طولانی شد انقدر که سهون دوتا لیوان رو توی دستش گرفت و از اشپزخونه رفت.
_________________________________________

صدای زنگ تلفن توی اتاقک خالی رستوران می پیچید.
همه رفته بودن و فقط ژان کف سرامیکی زمین دراز شده بود. روی لباسهاش مشروب خالی کرده بودن و رد کف کفشاشون رو میشد روی شلوار پارچه ایی ژان دید.

با درد عجیب پشت سرش چشماش رو باز کرد. درد برای چند لحظه باعث شد به هیچی فکر نکنه.
لباسهای خیسش و گلو درد و سوزش چشماش اولین چیزایی بودن که به چشمش اومد.
بعد به اتاقک خالی رستوران خیره شد. چندتا سرفه کرد و کورمال کورمال گوشیش رو از کف زمین برداشت.
کم کم داشت همچی رو یادش میومد. چشماش گرد تر میشدن و ضربان قلبش بالا میرفت.
نگاهی به ساعت انداخت. از زمانی که اومده بود به رستوران تا الان سه ساعت گذشته بود. بدون مکث و در حالی که انگشتای یخ زده اش میلرزیدن شماره ی مادرش رو گرفت.
لبش بین دندوناش اسیر شده بود و به کائنات التماس میکرد تا اون زن تلفنش رو جواب بده اما فقط صدای اپراتور توی گوشش پخش شد" مشترک مورد نظر خاموش می باشد...

از کف سالن که بلند شد تازه انگار درد زانوهاش رو فهمید. برای چند لحظه از سرگیجه چشماش تار شدن و سرش تیر کشید.
دستش رو به صندلی تکیه داد و همونطور کورمال با کمک گرفتن از دستش از اتاقک رستوران خارج شد.
این دفعه شماره ی پدرش رو  در حالی که نفس نفس میزد گرفت.

FORGOTTEN Where stories live. Discover now