Part 28 ꨄ︎

779 152 117
                                    

بهم خیره شده بودن. بین صورتهاشون چند انگشت بیشتر فاصله نبود.
خنکی شب از پنجره ی نیمه باز اتاق داخل میومد. چند لاخ از موهای سوهو توی صورتش ریخته بود. لبهاش غنچه شده بودن و اروم پلک می زد.
وقتی موقعیتشون رو پردازش کرد، سریع عقب کشید و نفسی گرفت: من...م..من

سهون هنوز ساکت بود. عجیب بود که حرفی نمی زد و مسخره اش نمی کرد. سوهو منتظر پوزخندش بود و درست لحظه ی بعدی اون پوزخند روی صورتش که دیگه اثری از گیجی نداشت شکل گرفت.

پوزخندش حس بدی به سوهو میداد. انگار استرس در قالب فردی به قفسه ی سینش چنگ مینداخت.

_واقعا که تو سو اس...

سهون با غرور کلمه های کوبوندش رو ردیف کرد اما یهو حرفش رو خورد. اومدن سوزی باعث شده بود فراموش کنه فقط یک هفته وقت داره زیر زبون پسر مقابلش رو
بکشه. مکثی کرد. چشماش رو بهم فشرد و سعی کرد بتونه نقش بازی کنه. حداقل برای یه هفته مثل ادم باهاش برخورد کنه و بتونه گند این قضیه ی فلش گمشده رو جمع بکنه.

_من...

سوهو بعد از مکث سهون به زبون اورد. میخواست توجیهی بکنه. گونه هاش سرخ شده بودن. دلش میخواست فرار بکنه و همین کار رو هم کرد. بلند شد و خواست از اتاق بیرون بره که مچ دست ضعیفش بین انگشتای سهون اسیر شد. چشماش رو بهم فشرد و بعد گرفتن نفس عمیقی به سهون نگاه کرد.

_مثلا داشتم حرف میزدما...وقتی دارم حرف میزنم باید بمونی و گوش بدی، اومدی توی اتاق من و حالا میخوای فرار کنی؟

سوهو من منی کرد و بی هیچ حرفی بهش خیره شد. کلمات ازش فرار کرده بودن. هیچی رو نمیتونست

سرهم کنه تا یه دلیل منطقی بسازه و بعد بتونه از این اتاق فرار کنه.

_اگه...اگه کاری رو میخوای انجام بدی و حتی بابتش تا اتاق من اومدی...نصفه ولش نکن

به لحنی که برای خودشم عجیب بود زمزمه کرد. چشمای سوهو بلافاصله گرد شدن و سهون نفسی گرفت. گفتن اون کلمات به همسر و هم خونه ی روی مخش خیلی سخت بود. خصوصا که بارها به سوهو نشون داده بود ازش بدش میاد و نمیخواد رابطشون رو حتی در حد یه دوست جلو ببره.

_چی؟

سوهو اروم پرسید. مرد خنده اش گرفت... اون خرگوش خنگ!
نگاهش رو ازش گرفت. روی تخت دراز کشید و روی خودش پتو انداخت: هیچی...الانم برو

چند دقیقه ی بعدی رو سوهو همچنان بالای سرش بود و فقط پلک میزد. بلند شد تا دست اون بند انگشتی رو بگیره و بیرون پرتش کنه اما همون لحظه سوهو هم سمتش خم شد. انگار منظورش رو فهمیده بود و میخواست بعد بوسیدن گونش سریع از اتاق بیرون بزنه.

اما بوسه ایی که هدف گونه های سهون بود با بلند شدن یک دفعه ایی سرش از روی بالشت روی لبهای سهون نشست. چشمای هردوشون گرد شده بود.
لبهای نرم سهون و دوباره همون حس اشنایی و قدیمی که وحشتناک سوهو رو مسخ میکردن. هربار بعد بوسیدن این لبها تنها به ذهنش می رسید که قبلا هم این لبها رو بوسیده.
سریع با خجالت عقب کشید. تند از اتاق بیرون دویید. قلبش تند تند می زد. عجب احمقی بود چرا دوباره خم شد؟ اصلا اوه سهون شاید دوباره قصد داشت مسخره اش کنه...سوهو دستاش رو روی سرش گذاشت و با حرص ناله ایی کرد: احمق احمق احمق

FORGOTTEN Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora