بائه سوزی بشدت اجتماعی بود بر خلاف گوشهگیر بودن سوهو، اون به راحتی حرفاش رو میزد بر خلاف سوهو که همیشه یا نصف حرفاش رو بعدا یادش میاومد یا ترجیح میداد سکوت کنه و روی دل خودش جمعشون کنه.
سوزی زیرک بود و سوهو بابت فهمیدن ساده بودنش نیاز به تایید شخص دیگهایی نداشت. خودشم میدونست خیلی سرش تو کار خودشه و از دنیای بیرونش فراریه.
سوزی قدمهاش رو محکم برمیداشت و سرش رو همیشه بالا میگرفت. در حالی که سوهو همیشه به خستگی راه میرفتو نگاهش به زمین بود.
بائه سوزی زیبا بود و چهرهی شیطونی داشت؛ اما سوهو هم زیبایی خودش رو داشت. چشمای درشت براق، گونهای برآمده و پوست سفیدی که در برابر موهای لخت مشکیاش جلوه میکرد.
اما سوهو همیشه از این قضیه که خودش رو توی آینه تماشا کنه فراری بود. چون فکر میکرد اینکه زمان زیادی به آینه خیره بشه خودشیفتگی به حساب میاد و جلوهی زشتی داره.سوهو منطق عجیب خودش رو داشت. منطقی که با بقیه در موردش حرف نمیزد و بابتش کاری به کسی نمیگرفت.
اما چیزی که الان سوهو رو آزار میداد جلوی آینه ایستادنش و مقایسه کردن خودش با سوزی بود.
اینکه ببینه اون دختر چطور ازش برتری داره براش اهمیت نداشت. در واقع این حس که برتری اون دختر چطور تونسته توجه اوه سهون رو جلب کنه و اهمیت دادن به انتخاب نامزد اجباریش، چیزی بود که سوهو رو آزار میداد.کرواتش رو نمیتونست ببنده. آشفتگی ذهنش باعث شده بود یادش بره چجوری باید انجامش میداد و علت این سرگیجه فقط یچیز بود اونم قرار ملاقات شام با خانواده ی اوه.
دوباره دیدن اوه سهون براش چالش برانگیز بود. سوهو دوباره مثل لحظاتی شده بود که کراش مخفیانه روی آدمای اطرافش میزد و بعد همون کراش رو بدون هیچ اعترافی دفن میکرد.
دوست داشت دوباره اون مرد رو ببینه و بتونه بیشتر بشناسش.
الان هم بیشتر دغدغه ی فکریش ندیدن اون دختر بود. البته امکان نداشت سهون دوست دخترش رو به مهمونی که خانواده ی نامزدش حضور داشتن بیاره، اما هر احتمالی رو میداد.
حتی احتمال اینکه یهو یه ادم بی سرو پا و بد قواره رو نشونش بدن و بگن اوه سهون در واقع همین ادمه و اون شخص قبلی تنها یه شوخی بوده رو هم میداد.حدود چهل دقیقه بود که توی رستوران مقابل خانواده ی اوه سهون نشسته بود و هنوز سهون رو ندیده بود.
حس میکرد تحقیر شده. دلش میخواست بتونه دهن اون مرد مغرور رو خرد کنه. مشخص بود سهون بر خلاف سوهو تحت سلطه ی پدرش نیست و سر قبول این ازدواج هم کلی دعواشون شده.
با ارنج توی پهلوی برادرش که دائم سرش توی گوشیش بود کوبوند و با بالا اومدن نگاه ییبو بهش اشاره کرد صفحه چت خودشون رو باز کنه.نمیدونست چرا حتی وقتی سرش تو گوشیاش بود هم چتاشون رو نمیدید. براش نوشته بود هرجوری شده بهونه پیدا کنه تا از اینجا بیرون برن.
ییبو با چشمای گرد نگاهش کرد و سوهو مظلومانه بهش خیره شد. دیگه نمیتونست جو رستوران رو تحمل کنه.
YOU ARE READING
FORGOTTEN
Mystery / Thrillerعشقی که توی سال 1950 در انگلیس متولد شد، با قتل معشوقه ی اوه سهون ناکام موند. اما اونها در هشتاد سال بعد زندگی دوباره ایی پیدا کردن. در حالی که سهون اینبار عضو یه گروه جاسوسی بود؛ بخاطر نفوذ به خونه ی یکی از قربانیانشون مجبور به ازدواج با پسر ارشد خ...