_تا حالا شده حرف سنگین و نادرستی رو از طرف کسی که فکرشم نمیکنی بشنوی؟
سهون داشت اشپزی میکرد. مواد رو باهم توی ماهیتابه ریخته بود و به نتیجه ی افتضاحش چشم دوخته بود.
_خب فکرش رو بکن تا جا نخوری...توقعت رو از ادما بیار پایین همسر عزیز و انقدر مزاحم من نشو
سوهو همچنان که روی میز نهارخوری چهار زانو نشسته بود. گوشیش رو بست و کنار پاش گذاشت: باورم نمیشه انگار قبلا حقش رو خوردم که انقدر باهام بد حرف زد
سهون خندید. ماهیتابه رو روی سینک گذاشت. با نوک انگشت کمی از مواد درونش رو چشید که صورتش جمع شد، بخاطر اینکهمزه گس سوختگی با شیرینی شربتی که روش ریخته بود قاطی شده بود.
ماهیتابه رو توی سینک گذاشت و روش اب گرفت: فکر کنم شربتش زیاد بود_حرارت زیاد بود...فکر کردی اگه زیرش رو بیشتر کنی زودتر میپزه اما بدتر سوخت... مثلا من فکر کردم اگه بهش کمک کنم زودتر صمیمی میشیم و حالا اون فکر میکنه میتونه هرچی میخواد بهم بگه...باید مثل این غذا دور بریزمش
سهون در یخچال رو باز کرد و یه ظرف سالاد برداشت: میشه جای سخنرانی از روی میز بلند بشی؟ دیدنت اذیتم میکنه؛ تو فکر کن اینکه ببینم روی میزی که غذا میخورم نشستی! چقدر قرار اذیتم بکنه؟
سوهو اهمیت نداد و دوبار صفحه ی گوشیش رو باز کرد: من هرجا بخوام میشینم
سهون از این حجم بی منطقی سرخ شده بود و کمی بعد صدای کوبیدن در اتاقش به گوش سوهو رسید.
در حالی که می خندید روی میز چرخید. انگشتش رو لیس زدو به میز چسبوند: فکر کن اگه اینو می دید قرار بود چقدر اذیت بشه
کمی بعد صدای زنگ تلفنش بلند شد و داشت کیونگسو رو راهنمایی میکرد تا خونه رو پیدا کنه.
رسیدن کیونگسو باعث چراغونی شدن چشمای سوهو شده بود. اینور اونور می چرخید و از همچی برای کیونگسو تعریف میکرد.
بین حرفاش از این شاخه به اون شاخه می پرید. کیونگسو هم حرفاش رو دنبال میکرد. گاهی فحش میداد و گاهی میخندید._شوهرت کجاست؟
اروم گفت. سوهو پاچه ی شلوارکش رو انگار دامن باشه با دوتا انگشت کمی بالا کشید و با ناز روی کاناپه نشست.
_توی اتاقشه... بچه ی جدیدمون خیلی شیطونه... چون وقتی پدرش رو میبینم حالم بد میشه، بهش ویار دارم
بعد دستش رو تکون داد: واسه همین رفته توی اتاقش و قراره همونجا زندگی کنه
صدای خندشون بلند شد. یهو مشت محکمی به بازوی کیونگسو زد: دفعه بعد بگو همسرت
کیونگسو به ناچار سر تکون داد.
.
.
.
.شب سهون با چشمای سرخ شده وسط تختش نشسته بود. موهاش رو چنگ زده بود و داشت خودش رو کنترل میکرد تا عصبی نشه.
YOU ARE READING
FORGOTTEN
Mystery / Thrillerعشقی که توی سال 1950 در انگلیس متولد شد، با قتل معشوقه ی اوه سهون ناکام موند. اما اونها در هشتاد سال بعد زندگی دوباره ایی پیدا کردن. در حالی که سهون اینبار عضو یه گروه جاسوسی بود؛ بخاطر نفوذ به خونه ی یکی از قربانیانشون مجبور به ازدواج با پسر ارشد خ...