این پارت طولانیه، لطفا به پارتها ووت و کامنت بدین، عزیزای دلم. قلب فورگاتن رو سفید نذارین، نارنجیش کنین.♡
____
چند ساعت قبل.
_حالا بگو کی موش انداخته تو خونهی من؟
با دوانگشتش چونهی زن رو گرفت و پایین آورد. خدمتکار هق هق کنان و با لکنت، زیرلبی زمزمه میکرد: م....من... ن...ن....ن...نم...م....من...مممم... من...
مرد بلند شد و از بطری روی میز، یه لیوان آب ریخت اما همون حین به محض دور شدنش؛ زن دوتا قرص آلومینیم فسفید که از توی جیبش درآورده بود رو توی دهنش انداخت.
مرد وقتی این صحنه رو دید؛ شوکه شده سمت زن دویید و چونهاش رو گرفت تا مجبورش کنه؛ قرصا هارو بیرون بندازه، اما اون به سختی قورتشون داد و چشماش رو بست: م...متاسفم...آقای بارو.بارو شونههای ظریف زن مقابلش رو گرفته بود و تکون میداد: هرزه لعنتی.
رنگ صورت زن سفید شده بود، بارو هول کرده از موهای بلندش گرفت و کشیدش سمت تخت، چاقوی میوهخوری رو برداشت، جلوی مردمک چشم زن گرفت و فریاد زد: میدونی که میتونم مرگت رو دردناکتر کنم؟ پس قبلش به حرف بیا،
چشمای زن بیحال شده بود. روی تخت دراز کشید و درحالی پهلو به پهلو میشد با تته پته جواب داد: ن....نمیتونم...نمیتو...نم....آقای بارو دوباره از موهای زن گرفت و بلندش کرد اما زن به سرفه افتاد و باریکهی خونی از میون لبهاش روی چونهاش ریخت: نمیتونی...کاری بکنی.
بارو عصبی شد، محکم توی گوش زن کوبید و باعث شد دوباره روی تخت بیوفته، اما اون تنها روی تخت به خودش پیچید و خون بالا آورد، آشوب درونی قدرتمندتر از رییسش بود.
بارو گوشی تلفنش رو برداشت و همینطور که جون دادن زن جوون روی تختش رو تماشا می کرد؛ با صدای نسبتا بلندی کمک خواست: ینفر اینجا با قرص خودکشی کرده...خون بالا میاره اما هنوز زنده است._________________________________________
دو روز پیش، سوهو در احساسات شدید و خفه کنندهایی دستو پا میزد. از یه طرف میترسید دوباره تمام درد سه سال پیش رو، که تازه اروم شده تجربه کنه.
از طرفی از سهون توجه گرفته بود؛ توی سه سال گذشته روزهایی بود که هیچکس و هیچیز اندازهی سهون براش اهمیت نداشت. سوهو میترسید نتونه دوباره دوست داشتن و رابطهی عاشقانه رو تجربه کنه.
از خودش بیشتر از قبل بیزار شده بود. نگاه کردن تو آینه اذیتش میکرد و تلاش زیادی کرده بود تا خودش رو روی خودش متمرکز کنه. نه ظاهرش و نه نظر یا خواستههای دیگران.
و از طرفی سوهو دلخور بود، بد هم دلخور بود! درد زیادی که بخاطر سهون کشیده بود؛ باعث میشد نتونه اون رو ببخشه.
سوهو دوست داشت تحقیرش کنه، میخواست مثل خودش عذابش بده؛ اما قبل از هرچیزی باید مطمئن میشد توهم نزده...باید سهون رو از بین سایهایی که در اون فرو رفته بود، بیرون میکشید.
نگاهش به یکی از پسرهای کلاس افتاد، که موهای لخت و چشمای آبی رنگی داشتو جلوی کلاس ایستاده بود.
YOU ARE READING
FORGOTTEN
Mystery / Thrillerعشقی که توی سال 1950 در انگلیس متولد شد، با قتل معشوقه ی اوه سهون ناکام موند. اما اونها در هشتاد سال بعد زندگی دوباره ایی پیدا کردن. در حالی که سهون اینبار عضو یه گروه جاسوسی بود؛ بخاطر نفوذ به خونه ی یکی از قربانیانشون مجبور به ازدواج با پسر ارشد خ...