میون فضای سبز بیرون دانشکده نشسته بود. کتابی با جلدی بنفش رو توی دست هاش گرفته بود و میخوند.
خمیازه ایی کشید، کتاب مثل دوسال پیش سوهو رو جذب نکرده بود. هیچ هیجان و عشقی لا به لای داستانش وجود نداشت و میل به خوندن رو در وجود سوهو کم و کم تر میکرد.
شخصیت های داستان صمیمیت وحشتناکی داشتن. به نوعی سوهو رو یاد خودش و سهون مینداختن.
با این تفاوت که هیچکدوم از رفتار اون یکی معذب نمیشد.
خمیازه دوم رو که کشید، کتاب رو بست و روی زمین سبز اطرافش خوابید.
هوا خوب بود. باد بین موهای خرماییش می چرخید و خورشید پوستش رو گرم میکرد.
فکر میکرد شاید دوسال پیش در مورد حساسیت سهون روی این کتاب اشتباه کرده. سهون گفته بود این یه رمان عاشقانه اس...اما چرا؟ تا الان بیشتر از نصف کتاب رو خونده بود.اما هنوز اون عشق وارد داستان نشده بود. انگار که بیشتر عاشقانه های یک پسر با رفیقش بود...
سوهو دوباره جلد قدیمی کتاب رو نگاه کرد. برای اولین بار تصمیم گرفت سراغ مقدمه ی کتاب بره، نویسنده اونجا حتما بیشتر از محتوای نوشته اش حرف زده بود.
صفحه ی مقدمه رو باز کرد و هنوز خط اولش رو نخونده بود که سایه ایی جلوی نور خورشید رو گرفت و صدای زنانه ایی گوش هاش رو پر کرد.
_نیک رو ندیدی؟
نگاه سوهو بالا اومد و با دیدن اون دختر زیبا که انگار نقاشی شده بود از جاش جهید و مقابلش ایستاد.
سینتیا کمی به سوهو خیره شد و بعد سوالش رو دوباره تکرار کرد: نیک رو ندیدی؟سوهو به معنی نه سر تکون داد: نیک همکلاس سهونه؟
سینتیا با شنیدن اسم سهون کمی چشماش رو ریز کرد: بله
سوهو معذب لبخند زد: پس نیک الان سر کلاسه
دختر جوان مشتاق حرف زدن شده بود. اون میدونست پسر مقابلش بهش حس هایی داره، دلش نمیخواست سو استفاده بکنه اما بنظرش پرسیدن چند سوال ساده بد نمیومد.
_تو و سهون خیلی صمیمی هستین؟
سوهو هر بار که نگاهاشون بهم میرسید. نفسش حبس میشد. دلش میخواست بحث بینشون رو طولانی تر کنه و زمان بیشتری رو باهم بگذرونن.
_انقدر که بخاطر سهون توی ازمون ورودی اینجا شرکت کردم...
سینتیا کمی حسودیش شد اما حالت چهرش چیزی رو نشون نمیداد: پس میدونی سهون کی رو دوست داره؟
سوهو یادش اومد. سهون یبار بهش گفته بود دختری رو دوست داره. البته نامو نشونی ازش نداده بود. فقط از یک عشق یکطرفه حرف زده بود: میدونم
_اون کیه؟ خیلی خوشگله؟ نیک میگفت اهل لندنه
سوهو ابرو بالا انداخت. سهون توی لندن تنها میتونست به گربه های خیابون علاقمند باشه.
اون مدتی که لندن بودن، هیچ دختر و عشقی رو توی زندگی سهون ندیده بود. حتی سهون بهش میگفت بجز خانوادش فقط با اون ارتباط داره.
YOU ARE READING
FORGOTTEN
Mystery / Thrillerعشقی که توی سال 1950 در انگلیس متولد شد، با قتل معشوقه ی اوه سهون ناکام موند. اما اونها در هشتاد سال بعد زندگی دوباره ایی پیدا کردن. در حالی که سهون اینبار عضو یه گروه جاسوسی بود؛ بخاطر نفوذ به خونه ی یکی از قربانیانشون مجبور به ازدواج با پسر ارشد خ...