5.
رقاصه ایی که با شعله های آتش می سوزد.کاغذ نامه بین انگشت های یخ زده اش می لرزید. چندبار خوندش تا متوجه ی طنز مخفی بین کلمات بشه.
_بی مزه
نامه رو روی تخت انداخت، گوشی تلفنش رو برداشت و شماره ی سهون رو گرفت.
تماسش بی پاسخ موند که تکرارش کرد. یک بار، دو بار، سه بار...ده بار. فایده نداشت. سهون تلفنش رو جواب نمی داد.
دلهره ی کوچیکی داشت که سعی می کرد جدیش نگیره. سهون اینجوری نبود. بازیش نمی داد. اصلا زمین زدن پدر سوهو که به کارش نمیومد.لباس عوض کرد و از خونه رفت. باید همه جا رو دنبالش میگشت تا منظورش رو از این نامه بفهمه.
اولین جایی که رفت خونه ی پدری سهون بود. مقابل پدر و مادرش نشسته بود و گونه هاش از خجالت گل انداخته بودن.
سهون اینجا نبود و اونا خبری ازش نداشتن. سوهو تازه متوجه شد چقدر سهون رو نمی شناسه. اون نمیدونست سرگرمی های سهون چیه و بیشتر کجا ها میره._نمیدونین ممکنه کجا باشه؟
پدر سهون سر تکون داد: خیلی وقته ازش نمیپرسیم کجا میری، کجا میمونی.
با لحن لطیفی شوخی کرد که سوهو یه لبخند تصنعی روی لبهاش کاشت. حالا دلهره ی کوچیکش بیشتر شده بود.
سوهو برای دومین انتخابش به سوزی زنگ زد. دختر نفس نفس می زد.
_خوبی؟
سوهو فکر می کرد نمیتونه مستقیم ازش بپرسه سهون رو دیده یا میدونه کجاست. پس اول حالش رو پرسید.
_خوبم، همین الان چندتا دله دزد از دستم فرار کردن. فکر کنم چاق شدم و دیگه نمیتونم خوب بدوام. تو اینجوری فکر نمیکنی؟ تو خوبی؟ سهون خوبه؟
سوهو با دقت گوش می داد. نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد و لبهاش رو بهم فشرد. پس سوزی هم بی خبر بود: خوبیم، قطع میکنم به کارت برسی
سوهو دوباره تلفنش رو بالا آورد تا از یکی دیگه بپرسه. اما اون لحظه بیشتر از قبل این حقیقت که چقدر سهون رو نمیشناسه توی صورتش کوبیده شد.
دوستای سهون کی بودن؟ کارش چی بود؟
مجبور شد دوباره با پدر سهون تماس بگیره و شماره ی چندتا از دوستاش رو بخواد._من شماره ی چندتا از دوستای سهونو میخواستم پدر
سوهو توی پدر صدا زدن آقای اوه مردد بود. اونا اصلا خوب هم رو نمیشناختن.
_پسرم شاید یخورده تعجب کنی...ولی سهون با هیچکس صمیمی نیست. رابطش رو با دوستای دبیرستانش همون موقع که فارغ التحصیل شد قطع کرد. توی دانشگاهم با کسی صمیمی نشده بود، شایدم به من نگفته اما... نه نه مطمئنم. فکر میکردم بدونی سهون خیلی منزویه.
YOU ARE READING
FORGOTTEN
Mystery / Thrillerعشقی که توی سال 1950 در انگلیس متولد شد، با قتل معشوقه ی اوه سهون ناکام موند. اما اونها در هشتاد سال بعد زندگی دوباره ایی پیدا کردن. در حالی که سهون اینبار عضو یه گروه جاسوسی بود؛ بخاطر نفوذ به خونه ی یکی از قربانیانشون مجبور به ازدواج با پسر ارشد خ...