Part 14 ꨄ︎

998 220 224
                                    

شب قبل چنان ذوق عمیقی بابت بیرون رفتن با دوستاش داشت. خصوصا که سینتیا دختر فروشنده ی مورد علاقه اش هم همراهشون میومد.
اما هیچی طبق خواسته اش پیش نرفت. چون توی روز همچی کسل کننده شده بود.
سینتیا با کسی حرف نمیزد و از همه بدتر سوهو چندبار مچ دختر افسانه ایش رو در حال دید زدن سهون گرفته بود.

هر چند که سهون نیم نگاهی هم بهش نمی انداخت اما سوهو لبریز از حسادت شده بود.
ولی این تمامش نبود، سهون هم اون رو نادیده میگرفت. باورش نمیشد سهون هنوزهم از دستش ناراحت باشه.
چندباری میخواست با اویزون شدن به سهون توجه سینتیا رو بدست بیاره اما سهون بهش رو نمیداد.
همین باعث شد تمام روز رو توی تنهایی بگذرونه و همراهشون راه بره...
.
.

سرش از وراجی های نیک درد گرفته بود. نمیدونست چرا دوست احمقش خواهرش رو هم دنبالشون بیرون کشونده.
علاقه هم نداشت بدونه، بجز بار اول حتی نیم‌نگاهی هم به سینتیا ننداخت. هر چند نگاهش رو روی خودش حس میکرد؛ اما دنبال دلیل اضافه دادن به سوهو برای خراب شدن رابطشون نبود.

سینتیا طبق گفته ی سوهو دختر مغروری بود و سهون نمیدونست چیه این دختر زیباست؟ که سوهو انقدر با اب و تاب ازش تعریف میکرد.

_نیک میشه بگی چرا اومدیم بیرون؟

بین حرفای نیک پرید و سوالی که تمام روز روی مخش بود رو پرسید.

_عیبش چیه؟

بی حوصله خندید: ببین منو تو دوستیم...خواهرت رو چرا اوردی؟

نیک خنده ی مسخره ایی کرد و چند قدم جلو اومد و مقابل سهون ایستاد: خواهرم زیباست نه؟ همیشه توجه بقیه رو جلب میکنه

سهون پلک زد. داشت عصبی میشد، دلیل حرفای دوستش رو نمیفهمید فقط دعا میکرد چیزی که توی ذهنشه درست نباشه.

_چه ربطی داره؟ توام زیبایی...سوهو زیباتره...نیک خواهرت ازت خواسته ما رو باهم اشنا کنی نه؟

نیک که دستش خونده شده بود. لبخندش رو خورد: اره سهون...دیوانه ام کرده... یکم بهش بی محلی کنی خودش کوتاه میاد.
چشمای سهون گرد شده بودن. به پشت سر چرخید، بند انگشتیش رو دید که بی حوصله قدم میزنه.
سینتیا نگاهش نمیکرد اما سرخ شده بود. برای چند لحظه وسوسه شد تا انتقام تمام بی محلی های سوهو رو ازش بگیره.

انگار ینفر مدام توی ذهنش فریاد میزد؛ انتقام بگیر...انتقام بگیر...به سوهو نشون بده دختری که برای جلب توجش داره بال بال میزنه از تو خوشش میاد...نشون بده چقدر بقیه دوست دارن ازت توجه بگیرن...قلبش رو بشکن...مثل خودش باش...زیر پا لهش کن....

برای یه لحظه قلبش درد گرفت و چشماش رو بست تا اون افکار رو از خودش دور کنه. شکستن سوهو بیشتر از همه خودش رو عذاب میداد.
بابت همین بی محلی کردن بهشم کلی تلاش میکرد.

FORGOTTEN Where stories live. Discover now