part 37 ꨄ︎

241 76 42
                                    

مین فقط یه بچه ی هشت ساله نبود که ته راه پله جون داد. مین نمونه ی تمام آدم هایی بود که سازمان برای یه هدف بزرگتر قربانی کرد.
سهون هم نمونه ی تمام کسانی بود که با مرگ به ظاهر اتفاقی عزیزشون روبرو شدن...مثل پسر بچه ی یتیم شده ی توی آپارتمان که پدرو مادرش رو بخاطر سهل انگاریشون در مقابل خطر برق گرفتگی از دست داد.
مثل مادر، پدر و نامزد و تمام خانواده ی دختری که توی استخر غرق شده بود و مثل همسر، فرزند و نوه های اون پیرمردی که با مسمومیت جون داد.

همه ی اون ها خفه شده بودن. خفگی که سهون توی گلوش حس میکرد و دردی که قفسه ی سینه اش، دست چپش و سرش رو میگرفت؛ همه ی اونها بهش مبتلا بودن.

سهون بالای سر جسم کودک هشت ساله مثل ماهی که همراه موج به ساحل رسیده، تقلا می کرد تا بتونه نفس بکشه.

"هیچ هدف بزرگتری در ظلم وجود نداره" سهون مطمئن بود.

دست لرزونش رو یه سانت بالای موهای مین نگه داشته بود و حتی جرئت نمی کرد لمسش کنه.

_مین...

اشک هاش گونه هاش رو داغ می کردن. دو انگشتش رو به بینی مین چسبوند: ن...نفس نمیکشه...زنگ بزن اورژانس

سهون ملتمس به هیونبین گفت و اون چشماش رو کلافه بست: باید بریم دوتا جسد تو اون خونه است.
سهون نمی شنید، دیوونه شده بود. احساس سنگینی عمیقی داشت؛ اما اون زیادروی میکرد با چشمای درشت شده به هیونبین نگاه کرد و بعد زهرخند زد: بریم؟ فکر میکنی ولش میکنم تا بمیره؟ فقط دهنت رو بسته نگه دار و زنگ بزن به اورژانس

سهون فریاد زد، رگ های گردنش برجسته شده بود. صورتش سرخ شده بود و میلرزید. هیونبین نمیخواست توجه کنه اما سهون واقعا حاله ی ترسناکی پیدا کرده بود.

_میتونی احیاش کنی؟

سهون پرسید، مردد بود تکونش بده. چیزی از احیای مریض یاد نداشت میترسید بیشتر بهش آسیب بزنه.

هیونبین از پله ها پایین اومد و با احتیاط مین رو چرخوند. با دستاش روی قفسه ی سینه اش فشار اورد اما هرچقدر تلاش می کرد تغییری توی تنفس بچه ایجاد نمیشد. تلفنش رو برداشت و با اورژانس تماس گرفت: مجبورم با پلیس های احمق سرو کله بزنم، گندش بزنن

زیرلب غر غر کرد. سهون سرگیجه داشت. صورت مین با چشمای بسته اش باعث میشد وجودش اتیش بگیره.

دست مین رو گرفته بود و دمای بدن پسر داشت پایین میومد.

_یه...بچه هنوز اونجاست.

با مکث به زبون آورد و از روی پله ها بلند شد. آشپزخونه ی اونجا هنوز برق داشت حتی به اینکه اون بچه بخاطر پدرو مادرش پاش رو اونجا بذاره میتونست دیوونه اش کنه.
وقتی ایستاد چشماش برای چند لحظه سیاهی رفتن. از دیوار کمک گرفت تا بتونه پله ها رو بالا بره، چهره ی مین از جلوی چشماش کنار نمی رفت. حتی برای چند لحظه فراموش کرد میخواست چیکار بکنه.
گیج وسط راهرو ایستاده بود. بعد دوباره سمت اون واحد راه افتاد.
وقتی وارد خونه شد دوباره دیدن اشپزخونه باعث شد بازم اوق بزنه و دستش رو جلوی دهنش بگیره تا اونجا بالا نیاره.

FORGOTTEN Where stories live. Discover now