1. سال‌های بعد که تو را دیدم.ꨄ︎

1.8K 291 36
                                    


1.فصل اول
|سال 2030 زمان حال- زندگی دوم.

شیشه ماشین رو کمی پایین کشید؛ تا هوای تازه حس خفگیش رو کمتر کنه. چون بوی عطر گندی فضا رو گرفته بود که حس این عطر زیر بینی‌اش ناخودآگاه عصبیش می‌کرد.
دستاش رو مضطرب روی فرمون تکون می‌داد و طبق عادت همیشه‌اش تند می‌روند.
سبقت می‌گرفت و تمام تلاش رو می‌کرد تا دیرتر از این نرسه. امروز یه قرار مهم داشت.

با سرعت پیچید توی یه کوچه و بدون کم کردن سرعتش مستقیم روند.
گوشیش رو از روی داشبورد برداشت و ساعت رو چک کرد.

_لعنت!

زیر لب زمزمه کرد. زیادی دیر کرده بود. سرش رو بالا آورد و با شنیدن صدای برخورد جسمی به بدنه ی ماشینش با عجله پاش رو روی پدال ترمز کوبید.
با چشمای گرد شده به مقابلش که تاریکی شب بود نگاه میکرد. مردد نگاهش رو به زمین داد؛ جایی که دختری با قد تقریبا بلند روی خیابون دراز شده بود و رگه های خون بین موهاش و آسفالت پخش می‌شدن.
صورتش رو نمی‌دید. با مکث در ماشین رو باز کرد و لرزون قدم به خیابون گذاشت. خونسردی همیشگی‌اش رو از دست داده بود؛ چون واقعا نمی‌خواست توی بیستو دو سالگی و اوج جوونیش بیوفته پشت میله‌های زندان!

با مکث به دختر نزدیک شد و با وحشت اطراف رو نگاه کرد؛ تا ببینه شاهدی برای این تصادف داره یانه؟
اما خوش‌شانسی آورد که خیابون خلوت بود و توی تاریکی فقط صدای نفس های ترسیده ی ییبو سکوت رو می‌شکست.

کنار جسم بیجون دختر نشست و با دوتا انگشت موهای بلوندش رو کنار زد. دیدن چهره ی زخمی و پر خونش لرزش دستای ییبو رو بیشتر میکرد. انگشتاش رو نزدیک بینی دختر برد و با تعجب از نفس نکشیدنش نگاهی کلی به جسم درد دیده اش انداخت.
کیف پولش رو که کنارش افتاده بود برداشت و مشخصاتش رو خوند: پارک سورا

کیف پول رو توی مشتش فشرد. سریع سوار ماشین شدو عقب روند. نفس نفس می‌زد و محل تصادف رو ترک می‌کرد.
اما غافل بود که پارک هیونبین تازه وارد کوچه شده و با دیدن جسمی خونی خواهرش روی زمین و راننده ایی که داره از صحنه ی تصادف فرار می‌کنه نفسش بند اومده.

.
.
.
ماشینش رو توی پارکینگ گذاشت و سریع روش رو پوشوند. نفسهاش تند شده بودن و باور به اینکه آدم کشته، خیلی براش سخت بود.
چهره ی پر‌خون دختر از جلوی چشماش کنار نمی‌رفت و با بیشرفی فکر می‌کرد فرارش بهترین کاری بوده که کرده و خوشحال بود که توی اون لحظه تونسته بخوبی تصمیم بگیره.

برادرش رو دید که با لبخند سمتش می‌اومد. کیف پول دختر رو پشت سرش برد، تکیه داد به بدنه ی ماشین و عین بچه‌هایی که کار بدی کردن، زیر چشمی به بزرگترش نگاه می‌کرد. هرچند خودشم می‌دونست سوهو عمرا بتونه انقدر دقیق باشه تا از حالت چهره‌اش بفهمه یه گندی زده.

FORGOTTEN Where stories live. Discover now