سهون با حال بدی بین حرفش پرید: مگه دوتا پسر نمیتونن عاشق هم بشن؟
باصدای بلندی غرید که چشمهای سوهو گرد شدن._چ...چی؟
سهون کلافه و کمی پشیمون بود. احتمال خراب شدن رابطشون رو میداد و از خودش میترسید. پس با صدای اروم تری ادامه داد: واضحه سوهو...چیزی که توی چند صد صفحه ی این کتاب نوشته شده و تو نفهمیدی عشق بین دوتا پسره نقش اول داستانه...یعنی اگه کتاب رو هم تموم کنی هیچ دختری نمیاد و اخر تو بازم میای به من میگی اینکه عاشقانه نبود!
چرا عاشقانه نباشه؟ اونها بهت حس بدی دادن؟ مطمئنم که ندادن ولی اگه حس میکنی تحملش رو نداری میتونی فقط کتاب رو ببندی...عشق یه احساسه و مثل تو ادم نیست که جنسیت رو بفهمهسوهو هنوز مبهوت نگاهش میکرد. بعد دوباره بخشی از کتاب رو با چشمهاش خوند: من...خسته شدم...بیا بریم توی هال...فکر کنم هنوز نخوابیدن، ییبو میخواست کنار من بخوابه برم بیارمش
سهون رفتنش رو تماشا میکرد. انتظار این برخورد رو داشت. پایین تخت نشست و بخاطر ضعیف شدن خودش اشک ریخت. تا حالا انقدر احساس ضعف نکرده بود. انقدر درد رو یک جا نکشیده بود.
حس میکرد مثل زمانی که مریض میشه و بدنش میلرزه و میفهمه در برابر زندگی چقدر کوچک و ناتوانه، شده.اشکهاش قطره قطره روی گونش می چکید و هی بیشتر میشد.
با فکر به اینکه توی خونه تنها نیست. مجبور شد تند تند زیر چشماش دست بکشه و با نفس بلند کشیدن خودش رو اروم کنه._________________________________________
چمدونش رو بست و جلو اینه ایستاد. موهاش رو دستی کشیدو سمت در خونه رفت: من یکم دیگه میام تا بریم
امروز به لندن بر می گشت. سهون گفته بود همراهشون نمیاد. به هر حال فقط چند روز تعطیلات بیشتر نبود.
با تردید وارد فروشگاه شد. نگاه سینتیا سمتش اومد و دست از جا به جا کردن وسایل کشید: خوش اومدی سوهو...چیزی میخوای؟
با مکث جلو رفت و رو به روی سینتیا به فاصله ی یک میز ایستاد: من...امروز دارم برمیگردم لندن...
مکث کرد. نمیدونست چرا به اینجا اومده، میخواست خداحافظی کنه اما نگاه سینتیا مرددش میکرد.
_امیدوارم سفر خوبی باشه
سینتیا جواب داد. سوهو حس میکرد دختر مقابلش نرم تر شده، لبخند زد و کمی با فشار کفشاش روی زمین استرسش رو کنترل کرد: اومدم تا...تا قبل رفتن تورو ببینم
سینتیا لبخند زد و سوهو نفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد.
_مراقب خودت باش
سوهو با مکث سر تکون داد: دیگه میرم
قدمی برداشت که با شنیدن اسمش از سینتیا مکث کرد و ایستاد: بله؟
YOU ARE READING
FORGOTTEN
Mystery / Thrillerعشقی که توی سال 1950 در انگلیس متولد شد، با قتل معشوقه ی اوه سهون ناکام موند. اما اونها در هشتاد سال بعد زندگی دوباره ایی پیدا کردن. در حالی که سهون اینبار عضو یه گروه جاسوسی بود؛ بخاطر نفوذ به خونه ی یکی از قربانیانشون مجبور به ازدواج با پسر ارشد خ...