Part 17 ꨄ︎

1.1K 233 309
                                    

_به جرم قتل

سهون هنوز گیج بود. بدنش درد میکرد و چشماش میسوختن.
یادش نمیومد کسی رو کشته باشه. سرفه ی خشکی کرد و کمی بلند شد: قتل؟
دکتر خیره نگاهش میکرد. دستی به موهای سهون کشید و با ابروی بالا داده به حرف اومد: یادت نمیاد؟ تو با ماشین به کیم سوهو کوبوندی و توی رودخونه انداختیش

سهون شوکه نگاه میکرد. داغی زیادی رو توی قفسه سینش حس کرد و بعد به سرفه افتاد. چه چرت و پرتی...برای ادم زنده که دنبال قاتل نمیگشتن.

_سوهو زنده است...خودم بالای سرش بودم، واسه ی ادم زنده که قاتل معلوم نمیکنن

دکتر پوزخندی زد. چون مقتول حتی زمانی که از رود بیرون کشیدنش هم زنده نبود و اوه سهون یا قاتل در همون دقایق اول کنارش بود.

_ببین بچه...واسه گفتن این حرفا خیلی دیره...تو اون پسر رو کشتی و شاهد هم داری

سهون اول کمی مکث کرد و بعد خندید. خندید اما چنان غمی در صداش وجود داشت که قهقه ها تبدیل به هق هق های بلند میشدن. انگار یکی با صدای بلند و بدون هیچ اشکی گریه میکرد.

_سوهو زنده اس...پدرش خواسته منو سر به نیست کنین نه؟

دکتر انگار از این بازی ها زیاد دیده بود. جوری که یک سرگرمی رو ببینه بحث رو ادامه میداد. میخواست بدونه قاتل ها چقدر خلاق ان.

_چرا پدرش باید اینو بخواد؟

سهون کمی می لرزید. انگار مخاطب حرف هاش خودش بود. دستاش رو روی بازوهاش میکشید و به روبرو نگاه میکرد: چون من نباید باشم...چون اون میخواست سوهو ازدواج کنه...چون من رو باید حذف میکرد...

_اون پسر کشته شده...خودت کشتیش

سهون نیشخند زد. نقشه ی فرضی اقای کیم درد درونش رو کم کرده بود: چرا هی اینو میگی؟ ندیدین که یک زن پشت ماشین بود

دکتر دیگه تاب نیاورد و خندید. رفتار پسر رو به روش هاله ایی از دیوانگی رو گرفته بود.
میدونست که اون شوکه است و حدس میزد اون قتل رو انکار میکنه. در واقع در ابتدا که سهون از انجام این کار سر باز نزد. دکتر فکر میکرد اون جرمش رو پذیرفته و کمی براش عجیب بود. اما حالا میدید که اون پسر داره عمیق تر از این حرفا بازی میکنه.

_ببین اینجا اکثر قاتل ها میگن کاری نکردن...پس فکر نکن خیلی زرنگی، اون پسر مرده کمی دیگه میره زیر خاک

حرفهاش رو زد و از اتاق رفت. سهون خشک شده بود. کلمه ی خاک توی گلوش گیر کرده بود. نفس کشیدن براش سخت شده بود. زیر خاک خاک خاک...
به سرفه افتاد. چهره ی معشوقه ی کوچیکش رو تجسم کرد. طوری که نگاهش میکرد...طوری که می خندید...طوری که شرم میکرد.

به گلوش چنگ انداخت. نمیتونست نفس بکشه. روی زمین افتاد و به زمین مشت میزد. بخاطر سیل اشکهاش گونه هاش داغ میشدن.
نه بندانگشتی زیباش نمیتونست زیر خاک رفته باشه...نمیتونست نفس نکشه...نمیتونست چشمهاش رو ببنده...نمیتونست سهون رو ترک کنه...

FORGOTTEN Where stories live. Discover now