استرس داشت. حرف زدن با ییبو باعث میشد سنگین بشه. جوری که جسمی در اب فرو میره و هرچی بیشتر در اب میمونه و پایین تر میره، سنگین تر میشه...حرف زدن با ییبو ژان رو به همین حس مبتلا میکرد.
میترسید روزی به خودش بیاد و ببینه واسه بالا اومدن و رها شدن از احساستش به ییبو زیادی سنگین شده._نه وقتم رو نمیگیری...اگه دیگه کاری نداری قدم بزنیم
صدای ییبو گوشهاش رو پر کرد. قلبش تند میزد اما همچنان منطقش در پی رد کردن پیشنهاد ییبو بود. انگار که ازش بخواد فرار کنه و تا اونجایی که میتونه از اون پسر فاصله بگیره.
ژان دوست داشت در احساساتش غرق بشه و خیال پردازی کنه ییبو میتونه براش شخص مناسبی باشه.
بعد هم به دنبال خیال پردازی، از کارهای بی منظور ییبو دلایل بی ربطی برای اثبات متقابل بودن احساسش بوجود بیاره.
اما اون میدونست که همچین چیزی وجود نداره. اون میدونست ییبو حتی به ژان به چشم دوست صمیمیش هم نگاه نمیکنه.بلند شد و کمی پاچه ی شلوارش رو کشید تا صاف بشه: باشه بیرون رستوران منتظرم باش
ییبو سر تکون داد و رستوران رو ترک کرد. کمی بعد باهم زیر نور چراغ های شهری قدم میزدن.
_راستی...بابت اونروز که توی کافی شاپ یهو رفتم...متاسفام حالم خوب نبود
ژان بی حرف سر تکون داد. نه خوشحال شده بود و نه تعجب کرده بود. میدونست ییبو حواس پرته و فقط چیزایی که براش مهم باشن رو یادش میمونه. اما حتی این هم اون رو خوشحال نمیکرد.
_بخاطرش ناراحتی؟ییبو با مکث پرسید. ژان تسلیم شده بود. این واقعا نمیتونست ییبو باشه. اون متوجه اش شد...اون عذر خواهی کرد...اون بهش اهمیت داد.
_نه...من تورو میشناسم ییبو...چیز عجیبی نبود.
نمیخواست به طعنه صحبت کنه اما میخواست ببینه این توجه ییبو چقدر عمق داشت. اگه احساسی بود در حالت صورت ییبو کمی شرم یا ناراحتی رو بروز میداد.
ژان دید که ییبو نه تنها شرمی و ناراحتی در صورتش نشون نمیده...بلکه حتی اهمیتی به این حرف نداده._چه خوب...که من رو میشناسی
منطقی بود اما قلب ژان رو به درد اورد. موقع رد شدن از خیابون به جرئت دستش رو به ییبو رسوند و با سر انگشت دستش رو گرفت.
ییبو اول هیچ عکس العملی نشون نداد اما کمی بعد انگشتهاش رو میون انگشتهای ژان قفل کرد و دستش رو محکم گرفت._خسته بنظر میای. چیزی ناراحتت میکنه؟
ییبو پرسید و ژان لبخندش رو بزرگ تر کرد: نه...فقط خستم.ناراحت نیستم
ژان دنبال چیزی میگشت تا با اون بحث رو شروع کنه. نقاط مورد علاقه ی مشترکش با ییبو انقدر کم بود که حرفی رو نتونه وسط بندازه.
YOU ARE READING
FORGOTTEN
Mystery / Thrillerعشقی که توی سال 1950 در انگلیس متولد شد، با قتل معشوقه ی اوه سهون ناکام موند. اما اونها در هشتاد سال بعد زندگی دوباره ایی پیدا کردن. در حالی که سهون اینبار عضو یه گروه جاسوسی بود؛ بخاطر نفوذ به خونه ی یکی از قربانیانشون مجبور به ازدواج با پسر ارشد خ...