Part 10 ꨄ︎

837 225 92
                                    

_میای بنوشیم؟

سهون زمزمه کرد و سوهو جا خورد، نگاهی به صورت بامزه ی پسر کنارش انداخت.

_یادم رفته بود تو هنوز هیجده سالت نشده

با خنده جواب خودش رو داد، میدونست غیر از این بیش از اندازه از سوهو بعید بنظر میاد.
دست سفیدش رو فشار داد و پشت سر خودش اون رو کشوند، بعد چند دقیقه بی وقفه راه رفتن جلوی یه انبار بزرگ ایستادن.
سوهو حس میکرد زانوهاش درد گرفتن. کمی عقب رفت تا بتونه نمای انبار رو کامل ببینه و بعد سهون دوباره سمت انبار کشیدش.

_کجا...میریم

با استرس پرسید و همراه سهون از در کوچیک پشت انبار وارد، انبار شدن.

_نگران نباش

سهون با ارامش جوابش رو داد، بعد نگاه سوهو به چوبهای بزرگ انبار افتاد که روی هم چیده شده بودن و تا سقف میرسیدن.

پشت انبار، جایی که تقریبا دید نداشت یه فضای باز بود با چندتا تیکه چوب کوچیک، که سهون روی یکی از اونها نشست و پشت سرش انگار دنبال چیزی میگشت.
سوهو اما همونجا ایستاده بود و با کنجکاوی فضا رو نگاه میکرد.

_بشین

اروم گفت و پسرک نشست، دستاش رو روی پاهاش میکشید و به سهون نگاه میکرد.
نمیدونست چرا اوردتش اینجا و دنبال چی میگرده، دروغ نبود اگه میگفت ترسیده اما به همون اندازه هیجان زده بود.

میخواست بدونه توی سر سهون چی میگذره، مثل یه مهمونی خداحافظی دو نفره بنظر میرسید.

سهون یه بطری مشروب و یه ظرف روی چوب مقابلشون گذاشت. بعد اروم در ظرف رو باز کرد که پر از شیرینی های خونگی بود.
نگاهش رو به خرگوش مقابلش دوخت و به چهره ی سرگردونش لبخند زد.

هنوز معذب بود و دستش رو روی پاهاش میکشید، انگار سهون هم این رو بخوبی میفهمید.
دست سوهو رو گرفت و بهش لبخند زد: فقط میخوام تا قبل رفتنم یکم بیشتر باهم وقت بگذرونیم...میتونی هرکار دوست داری انجام بدی

سوهو توی فکر لباش رو غنچه کرد و اطراف رو دوباره نگاه انداخت. بوی چوب زیر بینیش با عطر سهون قاطی شده بود.

مثل یه خواب یا یه رویای گرم...میدونست وقتی از این رویا بیدار بشه، بشدت غمگین خواهد شد.
انگار نفس کشیدن براش حس سنگینی داشته باشه، لبهاش رو بهم فشار میداد.
نور خورشید از پنجرهای نزدیک سقف انبار داخل میتابیدو از بین چوب ها و موهای سهون عبور میکرد. سوهو از هوا میفهمید تابستون داره میاد.
باید زمان متوقف میشد، یجایی توی همین انبار! فقط واسه ی حفظ حسی خوبی که توی این لحظه داشت.
سهون خیره نگاهش میکرد و باعث میشد یه خجالت زیر پوستی گونهاش رو گل بندازه.

نمیدونست باهم بودنشون چه فایده داشت وقتی هیچ حرفی باهم نداشتن اما میدونست هر دو دارن به این قضیه اصرار میکنن.
سهون در بطری مشروب رو باز کرد و برای خودش ریخت. سوهو میدونست اون پسرم امیدی به خلاف بازی ازش نداره واسه همین حتی بهش تعارف نمیکنه.
این بنظرش خیلی خنده دار بود. اینکه سهون اون رو به این خوبی میشناسه و با همه ی اینا ازش فراری نمیشه.

FORGOTTEN Where stories live. Discover now