part 34 ꨄ︎

561 115 48
                                    

فقط چند ثانیه بود که احساساتش بهش غلبه کردن و فوران دلتنگی عمیق و ضعفی که مدت ها بهش دچار بود باعث شد اعتراف کنه. نه بیشتر نمیتونست معشوقش رو پریشون حال و با رنگ و رویی مثل مرده ها ببینه.
شاید اگه در 1950 هم ریسک میکرد و زودتر اعتراف کرد؛ اگه ترس از هموفوب ها و رد شدن انقدر به جونش نمیوفتاد که عشقش رو مخفی نگه داره و فقط احساسش رو میگفت انقدر اون سرگذشت تلخ بنظر نمیومد. مگه نه اینکه وصال درمان عشقه. شاید بهترین لطف در حق سوهو و خودش استفاده از فرصت و زمانشون بود.
_متاسفام که نمیتونم همچی رو درست کنم...من دلم میخواست با خیال راحت بهت اعتراف کنم اما میترسم دیگه فرصتی نداشته باشم. میخواستم ازت محافظت کنم اما حس میکنم...حس میکنم، خیلی وقته خودم به یکی که مراقبم باشه نیاز دارم.
سوهو هنوز گیج بود. شوکه وارد شده از حرفای یه دفعه ایی اون مرد باعث میشد که گوشه های چشماش نم بگیرن. خود سهون هم بغض توی صداش کاملا مشخص بود.

_من فکر میکنم علاقه ی جنون آمیز زندگی قبلیم به تو باعث شده، که توی این زندگی بهم یه عشق یکطرفه پیدا کنی...حتی حدس میزنم خودتم ندونی از کجا شروع کردی به دوست داشتن من

در حالی که بیشتر بغض کرده بود و چشماش از اشک میلرزید. دستاش رو کنار موهای سوهو گذاشت و با سر انگشت نوازششون کرد: میبینی روح من قبول کرده با یاد آوردن اون خاطرات تلخ توی تمام این زندگیش زجر تنهایی و برچسب توهمی بودن رو بکشه اما عشقت رو زنده نگه داره.....من توی بچگی متهم شدم به توهمی و تمام زندگیم عقده ی این رو داشتم که بتونم با ینفر دوست بشم که ازم نترسه.

لبخند کم حالی به چشمای گرد شده ی سوهو زد: حتی توام الان ترسیدی نه؟

سوهو لبهاش رو از هم فاصله داد تا حرفی بزنه اما سهون برای ساکت نگه داشتنش سریع انگشتش رو روی لبهاش گذاشت: خواهش میکنم...بذار واسه یه دفعه ام که شده حسم رو کامل بهت بگم.

میدونی چرا وقتی جواب تماس دکترم رو دادی... عصبی شدم؟
کمی مکث کرد. چشماش رو بهم فشرد که قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش روی گونه هاش افتاد:
من توی چشم تو یه آدم کامل بودم که دوستش داشتی...این واسه منی که عقده ی دیده شدن و جدی گرفته شدن داشتم خیلی بود. اگه میفهمیدی من یه توهمی تحت نظر دکترم، طرز نگاهت بهم عوض نمیشد؟...بازم حاضر میشدی بیای تو تختم بخوابی؟

سهون انگشتاش رو مشت کرد و مشتش رو اروم به مبل کوبید. چرا یهو همچی رو بیرون ریخت؟! قصد نداشت هیچکدوم از اینا رو بگه.
چقدر سرش داغ شده بود و قفسه ی سینش از اعتراف این همه فشاری که تا الان روش بود میسوخت.
حس میکرد سوهو باید بفهمه این همه رنج توی دوتا زندگیش رو بخاطر اون کشیده. رنجی که تمومی هم نداشت کی میدونست ته این قضیه چند درصد میتونه زنده بمونه؟

از روی سوهو بلند شد. روی مبل نشست و سعی کرد خودش رو اروم کنه.
انگشتای سوهو رو روی شونه اش حس میکرد که سعی داشتن بهش دلگرمی بدن: الان میتونم حرف بزنم؟
سهون نیم نگاهی بهش انداخت و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد که سوهو لبخند زد: زندگی قبلی، توهم، دوست داشتن من، همه رو یجوری بهم دوختی که من نفهمیدم باید چجوری حرفت رو تحلیل کنم...اما...

FORGOTTEN Where stories live. Discover now