Part 23 ꨄ︎

1K 232 295
                                    

شب قبل

پتو پیچ توی تراس خونه ی ژان نشسته بود و سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داده بود.
تنها مونده و خیره شده به هوای سرخ نزدیک غروب

باد بین موهاش می پیچید. ذهنش در عین پر بودن و سنگینی افکار، خالی بود. باید به چی فکر میکرد.
بیستو دو سالگی؟ دانشگاه؟ اینده؟ ادمکشی توی ماشین برادرش؟ ترسو و بزدل بودن؟ یا شیائو ژان؟
پسری که از بخت بدش به بدترین گزینه ی ممکن توی اون دانشگاه کوفتی علاقمند شده بود.

در تراس با صدای قیژ مانندی باز شد. ژان با لپای سرخ و دوتا کاپ قهوه مقابلش اومد.
قهوه ها رو روی زمین بینشون گذاشت و کنار ییبو نشست.

_اینجا...منظره ی خوبی داره
ییبو اروم گفت و ژان دستاش رو روی بازوهاش کشید.

_سرگرم کننده اس

ژان زیرلب گفت. قهوه اش رو برداشت و کمی نوشید.

_تو...خوشگلی

ییبو اروم گفت و ژان لبخند زد: ممنون
کاپ های قهوه رو جلوتر گذاشت و پتوش رو باز کرد: سرده...بیا اینجا

ژان به پتوی باز شده نگاه میکرد. در واقع این تعارف پتو نبود. ییبو دستش رو باز کرده بود تا ژان رو بغل بگیره.

با مکث خودش رو روی زمین کشید و بین بازوی ییبو قرار گرفت. ییبو بازوش رو دور ژان حلقه کرد و پتو رو روی شونه اش انداخت.
فشار دستش باعث شد ژان سرش رو روی شونه ی ییبو بذاره.

ییبو به گونه های سرخ ژان خیره شده بود. بدن ژان تب دار بود و ییبو داغیش رو حس میکرد.

پتو رو بالا کشید تا روی موهای ژان رو هم بگیره و اون بیشتر سرما نخوره.

میدونی فرق من با کسی که عاشقته توی چیه؟
این سوال رو ییبو توی ذهنش از ژان پرسید.

بعد همینطور که به چشمهای درشت خرگوشیش خیره شده بود. جواب داد: من هیچ ترسی ندارم که بهت اعتراف کنم اما کسی که عاشقته...اون انقدر نترس نیست.
محتاط تره و عمیق تر فکر میکنه. تو برای اون اهمیت داری حتی اگه انتخابش نکنی.
اما برای من چی؟ کافیه انتخابم نکنی تا رفتارم و اخلاقم صد درجه باهات عوض بشه و بدتر بشم.
اون حتما به تو ارزش میده و من حتما به خودم ارزش میدم.

این یه گفتگوی ذهنی بود. ییبو خط ها و مرزها رو روشن کرده بود. نشون داده بود چقدر فرق داره با کسی که ژان رو دوست داشته باشه.

اون میدونست ژان دوستش داره. میدونست اگه همین لحظه ببوسش ژان پسش نمیزنه.
میدونست حتی ممکنه ژان این بوسه ادامه بده و بعد قبل از ییبو بهش اعتراف کنه.

اما اگه یدرصد هم ژان پسش میزد براش مهم نبود. حسی نبود. عشقی وجود نداشت.

به لبهای ژان خیره شد. چشمای ژان گرد شده بودن. نفس هاش تند شده بود و ییبو متوجه شده بود.
سرش رو پایین اورد تا بوسه ی نرمی به لبهای ژان بزنه. کمتر از یک سانتی متر...انقدر کم که نفسهاش رو حس میکرد. تب بدنش و گرماش رو متوجه میشد.
به ناگه اسمون پایه زد. صدای بلندی کرد و از هم فاصله گرفتن.
بارون نم نم باریدن گرفت.

FORGOTTEN Where stories live. Discover now