خدمتکار زن با دستای لرزون بستهی پودر رو توی آبمیوهی مردی که براش کار میکرد، ریخت.
هالهی کدر و تاریکی دور خدمتکار رو گرفته بود و هر لحظه قفسهی سینهاش از ترس سنگینتر میشد. چندبار نفس تازه کرد؛ تا بتونه قدم برداره، بعد سینی رو برداشت.سمت اتاق انتهایی ساختمون بزرگ رفت. راهرو با وجود وسعتش به زن حس خفگی میداد. انگار دیوارهاش داشتن بهم نزدیک میشدن. با چندبار در زدن وارد اتاق اربابش شد.
لیوان بزرگ رو روی میز گذاشت، کمی کمر خم کرد و بعد مسیر رو برگشت و از اتاق خارج شد.
نفس آسودهایی کشید. پشت در دستش رو به قفسه سینهاش چسبونده بود و با تنفس خودش رو آروم میکرد.
گوشیش رو از جیب لباسش درآورد و چند کلمهایی برای رییسش تایپ کرد و فرستاد.[_انجام شد.]
_________________________________________روز بعد-
بوی گلها تمام فضای گلفروشی رو گرفته بود. به مرد اشاره کرد، هفت شاخه رز سرخ براش بپیچه.
آفتاب روی گلها و غنچهها افتاده بود و رنگ سرخشون زیر نور، سهون رو یاد موهای سوهو زیر آفتاب مینداخت.
دسته گل رو از صاحب مغازه گرفت. رزها با یه نوار بافته شدهی خاکستری رنگ بهم وصل شده بود. با نوک انگشت گلبرگها رو بجای موهای سوهو لمس میکرد. چون انگشتاش در حسرت نرمی موهای اون پسر بود._قرمز، صحنههای بی رحمی میسازه.
پسر جوون فروشنده، نگاهی زیر چشمی به سهون انداخت و لبهاش رو تر کرد: چی؟
سهون خندید. یه تیکه کاغذ کاهی برداشت و با خودکار مشکی توی جیب کتش، روش چند کلمه نوشت: تا حالا عشقت موهاش رو این رنگی کرده؟
به گلها اشاره زد؛ که پسر اول گیج شد و بعد خندهی بلندی کرد: اها اینجوری فکر نکرده بودم.
سهون کارتش رو به فروشنده داد. برگه رو به نوار دور گلها چسبوند و بعد از گرفتن کارتش از گلفروشی بیرون رفت.
همینطور که پیاده روی میکرد. لبهاش رو مماس با گلبرگ ها قرار داد و بوسیدشون.
_نب...بوسدش.
صدا رو که شنید با تعجب سرش رو بالا آورد؛ اما کسی اونجا نبود.
_اقا...اجارههه ن...نگرربتی.
صدای یه کودک بود؛ که کمی توی تلفظ کلمات مشکل داشت. سهون دوباره اطرافش رو نگاه کرد: کجایی کوچولو؟
بچه سریع جواب داد: خمگ!
و باعث شد چشمای سهون گرد بشه. دوباره اطراف رو نگاه انداخت که این دفعه یه توپ نقرهایی کوچولو اندازهی انگشت، توی سرش کوبیده شد.
سریع به جهتی که توپ ازش پرتاب شده بود، چشم دوخت و فقط موها و یدونه چشم از یه دختر کوچولو رو پشت یه درخت دید.
YOU ARE READING
FORGOTTEN
Mystery / Thrillerعشقی که توی سال 1950 در انگلیس متولد شد، با قتل معشوقه ی اوه سهون ناکام موند. اما اونها در هشتاد سال بعد زندگی دوباره ایی پیدا کردن. در حالی که سهون اینبار عضو یه گروه جاسوسی بود؛ بخاطر نفوذ به خونه ی یکی از قربانیانشون مجبور به ازدواج با پسر ارشد خ...