سوهو متعجب نگاهش میکرد، لب پایینش رو توی دهنش کشیده بود و چشمای گرد شده اش رو به سهون دوخته بود.
سهون بین خنده سرفه ی کوتاهی کرد و کم کم بخودش اومد و خندهاش رو تموم کرد.
گونهای پسرک کمی رنگ گرفته بود و کنجکاوی داشت خونش رو میخورد. غرورش اجازه نمیداد از سهون بپرسه چرا خندیده و ذهنش انقدر معصوم بود که عمرا تنهایی میفهمید پشت اون حرف چه منظوری وجود داره._میخوای فقط بغلت بگیریش؟
به سهون خیره شد و نفسش رو اروم بیرون داد. نگاهی به اتاق انداخت و ناامید دوباره نگاهش رو به شلوارک دستش داد.
ایستاد و شلوارش رو پایین کشید. درست مقابل سهونی که فکر میکرد، سوهو حداقل ازش بخواد بچرخه و نگاه نکنه!نگاهش رو از پاهای پنبه ایی و بیش از حد تپل پسرک به رو تختیش داد. سوهو هنوزم در تلاش بود جو مسخره ی بینشون رو عوض کنه، هنوز در تلاش بود از وجود اوه سهون یه دوست در بیاره بجای همچیزی که هست یا نشون میده میخواد باشه.
نگاهش رو به سهون داد که درگیر روتختیش بود، نیشخند کم رنگی زد و شلوارک سهون رو پاش کرد.
اما شلوارک انقدر گشاد بود که به محض بالا کشیدنش دوباره سر بخوره از روی پاهاش پایین!
متعجب نگاه شلوارک کرد و با بیچارگی دوباره بالا کشیدش و مجبور شد چندتا بار تا بدش تا دوباره از کمرش نیوفته.
سهون دوباره خندش گرفته بود، چقدر سوهو بین اون لباسا دوست داشتنی بود. نگاهی انداخت و دید پاچه های شلوارکش تا نزدیک مچ پای سوهو رسیده، نگاهش رو منحرف کرد تا با خندیدن سوهو رو عصبی نکنه.سوهو همینطور که بخاطر اون شلوار آه میکشید اومد و روبروی سهون نشست، فکر نمیکرد انقدر اندازهاشون فرق داشته باشه.
نگاهش رو دورتا دور اتاق اون پسر میچرخوند، اتاق سهون فضای ارومی داشت، به دور از هرچی شلوغی و خرتو پرت...
درست عین خودش، سوهو اینو میدونست که ادم کنارش دقیقا همینی که هست نه حرفی به خودش بسته تا با اون بتونه خودش رو بالا بکشه و نه دنبال کارای مسخره ی هم سنو سالاش میره.
وقتی به اینا فکر میکرد بازم بخاطر دردسری که واسه ی سهون درست کرده بود عذاب وجدان میگرفت._سهون..میشه..
نگاه سهون به صورتش نشست و فکر میکرد از بین لبای اون پسر اسمش چقدر قشنگ تلفظ میشه.
_بگو
اروم گفت و منتظر موند. سوهو طبق عادت دوباره دستاش رو بهم فشرد و نگاهش رو مستقیما به مردمک چشمای اون پسر دوخت: میشه بذاری مشکلمو خودم با سارا حل کنم؟
گفت و سهون اخم ریزی کرد: اون واسه منم دردسر درست کرده
سوهو نگاهش رو دزدید و لباش رو بهم فشرد: جعبه رو دست من داد لطفا بذار خودم باهاش تسویه کنم
سهون ابروش رو کمی بالا برد و نفسش رو با حرص بیرون داد: خودت میدونی
با ناراحتی گفت و سوهو خوشحال سر تکون داد. نیاز داشت خودش مشکلاتش رو حل کنه.
YOU ARE READING
FORGOTTEN
Mystery / Thrillerعشقی که توی سال 1950 در انگلیس متولد شد، با قتل معشوقه ی اوه سهون ناکام موند. اما اونها در هشتاد سال بعد زندگی دوباره ایی پیدا کردن. در حالی که سهون اینبار عضو یه گروه جاسوسی بود؛ بخاطر نفوذ به خونه ی یکی از قربانیانشون مجبور به ازدواج با پسر ارشد خ...