Part 18 ꨄ︎

939 216 296
                                    

کشو ها بیرون ریخته بودن. لباس هاش رو کف اتاق انداخته بود و کلافه انگشتهاش رو توی موهاش گره میزد.

_سورا هیچ دوستی نداشته؟

زن به حرف اومد و هیونبین با کلافگی نشست. هیچ جایی نمونده بود که دنبالش بگرده و پیداش نکنه.

_سورا ادم قابل اعتمادی بود؟

صدای زن مثل یه موسیقی کر کننده اعصابش رو به بازی گرفته بود. با دست تمام وسایل خواهرش رو از روی میز روی زمین ریخت.

_بهت نگفته بود که کجا میذارش؟

_نه

سریع جواب داد و همینطور که کلافه دندونهاش رو روی هم میکشید اضافه کرد: نه نگفته...سورا مطمئن ترین فرد بود. در این شک ندارم...دوست داره اما مطمئنم انقدر احمق نبوده که همچین چیزی رو بده دست دوستاش

_هیچ جای مخفی ایی توی این خونه نیست؟

زن بلند شد. دستی به دیوارها کشید و با دو انگشت به دیوار ضربه زد.

_من...نمیدونم

هیونبین به حرف اومد و زن لبخند کریهی زد: تو یک بازنده ایی پارک هیونبین! یک بی مصرف...مغزت کوچکت رو بکار بنداز و هر چی زودتر پیداش کن

هیونبین با چشم خونه ی کوچک خواهرش رو طی میکرد. اروم با انگشت سبابه اش روی میز ضرب گرفت.
اون باید یا یجایی توی این خونه یا دست شخص دیگری می بود...یک شخص مثل دوست نزدیک سورا...یا قاتلش...همون پسری که اولین نفر بعد تصادف بهش نزدیک شده.

_________________________________________

نور خورشید مستقیم توی صورتش می خورد اما دلیل بیدار شدنش این نبود. سرو صدای توی خونه بیدارش کرده بود.
با اعصابی خورد بلند شد و پتو رو کنار انداخت. به سرویس اتاق رفت و همینطور که کسل ازش خارج میشد. وارد هال شد.
زیر چشماش پف کرده بودن. صورتش هنوز بخاطر چند لحظه ی پیش نم داشت و مژهاش خیس بودن.

_زندگی متاهلی چطوره سوهو شی؟

سوهو نگاهی انداخت به دختری که روی دسته کاناپه نشسته بود. چیزی که بیشتر از همه در مورد سوزی توجه اش رو جلب کرد، یونیفرم اداره پلیس بود.
موهای سوزی از دیروز یه وجب کوتاه تر شده بودن و دیگه با وسواس نگاهش نمیکرد.

_اگه جای من بودی و من با سرو صدام از خواب بیدارت میکردم الان چه جوابی بهم میدادی؟

با اخم گفت و سمت اشپزخونه رفت. سوزی همینطور که روی دسته ی کاناپه نشسته بود چرخید تا سوهو مقابل دیدش باشه: بیدارت کردم؟ تقصیر من نیست. سر صبح اداره بودم و رئیسم چندبار بهم غرید که بلند تر حرف بزنم اما فکر کنم یادم رفت الان اونجا نیستم

سوهو لبخند زد و قهوه ساز رو روشن کرد: صبحونه خوردی؟

_الان که صبح نیست

FORGOTTEN Where stories live. Discover now