Part 33 ꨄ︎

703 154 85
                                    

"ییبو گیج سر تکون داد و به چشمای سهون خیره شد تا صداقتش رو نشون بده: نمیدونم
من چون عذاب وجدان داشتم اون کیف رو گشتم... میخواستم اطلاعات کسی که مرده بود رو بدونم، اما هیچ فلش یا چیزی که شبیه ش باشه توی کیف پیدا نکردم.

کمی فکر کرد و دوباره به سهون خیره شد: تقریبا مطمئنم"

کتش رو توی تنش صاف کرد و کمی به تصویر خودش توی آینه خیره شد. اگه فلش دست ییبو نبود یعنی سورا اون لحظه فلش رو همراه خودش نداشته.
شاید هم کسی بعد ییبو به جسد سورا رسیده و اون شی رو پیدا کرده.

نگاهی به تختش انداخت. سوهو هنوز خواب بود، پتو رو
توی بغلش مچاله کرده بود و به شانه سمت سهون خوابیده بود.
لبهاش غنچه شده بودن و چند لاخ از موهاش توی صورتش ریخته بود. پتو رو بین پاهاش بالا کشیده و توی خودش جمع شده بود.

افتاب روی نصف بدنش افتاده بود و داشت بد خوابش میکرد. سهون نفسش رو با مکث بیرون فرستاد؛ سمت پنجره ی اتاق رفت و پرده اش رو انداخت تا نور، پسر روی تخت رو بیدار نکنه.

اهسته از اتاق بیرون رفت و حین چک کردن ساعت یسری وسیله از یخچال برداشت.

ده دقیقه ی بعدی داشت سعی میکرد همونطور که از سوهو دیده بتونه ساندویچ درسته کنه.‌یسری مواد رو باهم لای دو تا نون تست جا داده بود و توی ساندویچ میکر گذاشت.

دوباره به ساعت نگاه کرد. تند تند ساندویچ هاش رو روی میز توی ظرف چیند.

همینطور که با خودش لبخند میزد؛ عقب عقب میرفت و ساندویچ هاش رو نگاه می کرد. وقتی اون خرگوش کوچولو بیدار میشد حتما گرسنه بود.

_________________________________________




زن پاهاش رو روی هم انداخته بود و یه قوطی شیشه ایی رو بین انگشتای کشیده و لاک زده اش تکون میداد.
رژ قرمز پررنگش با لاک ارغوانی دستش همخوانی داشت و با اینکه نگاهش به سهون نبود اما متوجه ی حرکات و اضطرابش میشد.

_چند قطره بریز توی نوشیدنی پیرمرده...این ماده شباهت زیادی به شویندهای خونگی داره، وقتی بمیره ثابت میشه همسرش الزایمر گرفته و اشتباهی شوینده توی اب ریخته

بعد خیره به سهون از روی صندلیش بلند شد و چند قدم سمت یکی از تابلوهای اتاق رفت: میبینی؟ خیلی راحته

_چرا میخواین اون مرد بمیره؟
سهون اروم پرسید. خیلی راحت نبود بره تو خونه ی یکی و سم توی غذاشون بریزه.

کیم با نوک انگشت گرد روی تابلو رو گرفت و لبخندی زد که کم کم به خنده ی بلندی تبدیل شد: بخاطر منافع سازمان...اون پیرمرد میخواد وارثش رو عوض کنه، چند سال پیش نوه ی ارشدش وارث شد و همه چیز رو سپردن به اون...اما حال اون مرد موقع مرگش متحول شده و میخواد نوه ی دومش رو هم ببخشه و وارث کنه، این به نفعه سازمان نیست...اون دومی، چطوری بگم... نوه ی دومش یه دختر احمقه و واسه ما مشکل بوجود میاره...میبینی سهون، اینا همش بخاطر سازمانه...تو داری بخاطر یه هدف بزرگتر اون مرد رو میکشی

FORGOTTEN Where stories live. Discover now