Part 25

872 114 119
                                    

مثل یه مرده خوابیده بودم و توی دنیای بیخبری غوطه ور  بودم که با صدای تلفنم  مجبور شدم با چشمای بسته دنبالش بگردم.
دستمو چندبار روی میز کشیدم تا برش دارم ولی قبل اینکه پیداش کنم صداش قطع شد و صدا در بلند شد.
با بیجارگی بلند شدم و با چشمای بسته دستمو به دیوار گرفتم و پله ها رو تا پایین طی کردم.
صدای ممتد زنگ در نشون میداد که اونسو اومده دنبالم !
یکی از چشمامو به یختی باز کردم و به ساعت نگاه کردم هنوز ۶ بود و خیلی زود بود.
خودمو به در رسوندم و بازش کردم و با خاروندن سرم به طرف داخل برگشتم و با صدای خوابالویی گفتم : اونی بنظرت خیلی زود نیس؟
اما شنیدن صدای سرفه مردونه ای خواب از سرم پرید و بدون اینکه نگاه کنم‌ در رو برای کی باز کرده بودم.
وحشت کرده به طرف در برگشتم که با دیدن تهیونگ و جونگکوک توی چارچوب در که داشتن ریز ریز میخندیدن نفس راحتی کشیدم اما طولی نکشید که متوجه ظاهر جذابم شدم.
یه شلوار گشاد گل گلی با تاپ زردی که روش به قرمز چندتا قلب کشیده شده بود و موهایی که بعد از دوش دیشبم بهترین شکل ممکن حالت گرفته بود و شبیه لونه پرنده شده بود.

با لبخند خجالت زده ای سعی کردم لباسمو مرتب کنم و موهامو درست کنم و گفتم : سونبه ! شما اینجا چیکار میکنین!
تهیونگ با خنده گفت : از نونا فهمیدم که هرروز تا کمپانی پیاده روی میکنی!
پشت سرهم دستامو داخل موهام میکشیدم تا مثل شونه عمل کنه و موهام یکم طبیعی به نظر بیاد و همزمان سرمو تکون دادم و گفتم : درسته!
تهیونگ : من جونگکوک یه کم اضافه وزن داریم و باید تا زمان شروع فیلمبرداری لاغر کنیم برای همین تصمیم گرفتیم مثل تو تا کمپانی بدوییم!
اهانی گفتم و پرسیدم : صبحونه خوردین!؟ خیلی زود نیس از الان بریم ؟!
جونگکوک : نه صبحونه نخوردیم دارم از گشنگی میمیرم ولی توی کمپانی یه چیزی میخوریم!
لپمو کمی باد کردم و گفتم : راستش من یه کم گوشت بره درست کردم دوس دارین امتحان کنین؟
تهیونگ که چشاش برق زد گفت : من یه کم میخام!
جونگکوک : ولی هیونگ ما میخایم لاغر کنیم!
تهیونگ : قول میدم بعد خوردن گوشت رژیم بگیرم ولی  الان باید بخورمش چون شادی خیلی غذا های خوشمزه درست میکنه!
لبخندی زدم و گفتم : پس بیاین تو!
تهیونگ با خوشحالی اومد تو و بعدش جونگکوک غرغرکنان داخل اومد و زیر لب میگفت : چرا همیشه میخاین رژیم منو خراب کنین!
تهیونگ هم جوابشو داد و گفت : من و تو امروز تصمیم گرفتیم رژیم بگیریم پس بعد از صبحونه شروع میکنیم!
به کل کل بامزشون میخندیدم و ظرف غذایی که دیشب درست کرده بودم از یخچال درآوردن و توی ماکروفر گذاشتم تا گرم بشه و گفتم : تا گرم بشه من میرم لباس بپوشم.
و بعد گرفتن لبخنداشون به سمت پله ها دویدم و خیلی زود خودمو توی اتاق انداختم و در رو بستم و به پشتش تکیه دادم.
خدای من باور اینکه الان این دونفر توی خوابگاهن سخت بود ، احساس میکردم قلبم از شدت تپش نزدیک توی حلقم بپره و خودشو بیرون بندازه!
نفس عمیقی کشیدم و جلو آینه رفتم و قیافه دسته گلمو چک کردم ، باورم نمیشد جلوشون اینجوری بودم ....
ولی دیگه فایده نداشت فقط پوفی کشیدم و در کمدمو باز کردم و دستامو روی سرم گذاشتم چی باید میپوشیدم، با چشم یه دور چرخیدم و نگاه کردم اما نمیتونستم چیزی رو باچیزی هماهنگ کنم ، یاد میسو افتادم که اکثرا استایلامو انتخاب میکرد ، چقدر دلم برای مهربونیاش تنگ شده بود ، اون دختر ازم کوچیک تر بود ولی همیشه جوری رفتار میکرد که من حس میکردم خواهر بزرگترمه!
دوباره به کمدم خیره شدم و باخودم زمزمه کردم یه تمرینه مثل بقیه ردزا پس آروم باش نیاز به استایل خاصی نیس باشه!
دست بردم و پیرهن نیمه آستین بیگ سایز سفید رنگی برداشتم و با یه شلوار نرم و لطیف مشکی اما تنگی برداشتم و خیلی زود پوشیدم.
تضاد پیرهن گشاد و شلوار تنگم و رنگای متضادش خیلی بهم دیگه میومد.
کت مشکی گرمم رو برداشتم و موهام رو شونه زدم و از وسط سرم تا پایین گردنم بافتم و توی کلاه سفید پشمیم جمع کردم.
نگاهی به تیپ انداختم و خودمو برانداز کردم زیادی تیپ زده بودم ؟!
دوباره کت و کلاهمو دراوردم و کاپشن پفی شیری رنگمو با یه کلاه مشکی معمولی با شالگردنش پوشیدم و اینبار بدون نگاه کردم به خودم از اتاق بیرون رفتم ، چون مطمئن بودم اگه نگاه میکردم بازم پشیمون میشدم.
اما دوباره برگشتم و کیف و گوشیمو برداشتم و از نگاه کردم به آینه خودداری کردم و با دو از پله پایین رفتم.
وسایلمو رو اپن آشپزخونه گذاشتم،  با ابخند وارد آشپزخونه شدم و چند تا بشقاب روی میز گذاشتم ، تهیونگ و جونگکوک داشتن اطراف خوابگاه رو با کنجکاوی نگاه میکردن .
غذایی که دیگه گرم شده بود رو از مایکروفر بیرون آوردم و با‌ کمی کاهو و کیمچی رو میز گذاشتم و گفتم : بیاین غذا بخورین!
و ایستاده موندم و بهشون نگاه کردم تا اینکه اومدن و پشت میز نشستن ، منم براشون از تیکه های گوشتی که به روش مادرم پخته بودم ، براشون گذاشتم و سرجام نشستم و گفتم : از غذاتون‌لذت ببرین!
تهیونگ با اشتها اولین تیکه رو توی دهنش گذاشت و با با انگشت شصتش نشون داد که خوشش اومده ، با لبخند رضایت تیکه کوچیکی توی دهنم گذاشتم و به جونگکوک نگاه کردم که به گوشتا زل زده بود و آب دهنش رو قورت میداد.
+ نمیخای امتحان کنی ؟ میتونی بخوری ولی بجاش بیشتر بدو تا کالری شو بسوزونی!؟
تهیونگ : جونگکوکا اگه نخوری من میخورم و دیگه نمیونی همچین گوشتی بخوری!
جونگکوک : وقتی اجرا ها تموم بشه خودم میرم رستوران و گوشت بره میخورم!
تهیونگ: اره رستوران منم میتونم برم ولی روشی که شادی میپزه تو رستورانی ندیدم!
با چاپستیکش تیکه برداشت و جلوی دهن جونگکوک گرفت اونم با کلی شک بالاخره رضایت داد تا اونو مزه کنه ، بعد کمی جویدنش لبخندی روی لباش اومد و گفت : اووووم واقعا خوشمزس!
مثل کسی که توی مسابقه آشپزی بعد از کلی سختی بالاخره نمره کامل گرفته نفس راحتی کشیدم و آروم توی دلم ذوق کردم و با اشتیاق بیشتر بشقابم رو خوردم.

Dream Where stories live. Discover now