Part 31

694 99 58
                                    

تمام لحاظات و ثانیه هایی که گذشت تا اینکه بالاخره کار من تموم شد و من بدون وقفه خدا رو شکر میکردم برای اینکه استایل سفر فقط شلوار آورده بودم .
چرا که هفت روزی که قرار بود مسافرت باشیم رو میزبان مهمون ناخونده ای بودم که علاوه بر احساس درد و چندش ، خلق و خوی تند و اعصاب داغونی برام هدیه اورده بود.

عصبانی پلکامو روی هم فشار دادم و از دستشویی بیرون اومدم.
با اولین تیری که زیر دلم کشید ، اخمام جمع شد و دستمو روی شکمم گذاشتم .
با خودمم زمزمه کردم " خواهش میکنم آروم باش ، یه این بارو باهام راه بیا ، یا حداقل صبر کن مسکن اثر کنه ..."

اثر قرصی که بدون آب قورت داده بودم هنوز توی گلوم احساس میشد و منو اذیت میکرد.

با ابروهای خمیده و چشای خسته که حاصل وقتایی بود که درد داشتم ، حالتی که کمتر کسی از من دیده بود ، چرا که این رفتارم به هیچ وجه دستم نبود ، وقتایی که درد میومد سراغم من هیچ کنترلی روی تن صدام و یا شونه های افتادم نداشتم.
و تنها راه خوردن اون مسکنا بود!

لبخند نمایشی زدم و لیوان نوشابه رو برداشتم و کمی ازش خوردم و همزمان صندلی رو عقب کشیدم تا بشینم اما با دیدن صحنه روبروم ، کنترلم رو هم از دست دادم با با صدای بلند زدم زیر خنده و خوشبختانه نوشابه رو قورت داده بودم وگرنه اون اطراف قرار بود یه نوشابه پاشی بشه، خیلی زود دستمو روی دهنم گذاشتم تا جلوی خندم رو بگیرم .
دوباره چشمامو باز کنم تا ببینمش.

هنوز با همون حالت جدی که رگه های خنده داشت به استیک روبروش زل زده بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

هنوز با همون حالت جدی که رگه های خنده داشت به استیک روبروش زل زده بود .
با خنده گفتم : این چه قیافه ایه.... یعنی سونبه چرا .. اخه اینجوری کردین ؟!
در حالی که میخندید ، سیب زمینی هارو توی دهنش کشید و با حالت کیوتی که دلم میخواست برم جلو لپاشو بکشم گفت : وای باورت میشه صاحب اینجا آرمی بود و این استیکا رو بهمون هدیه داد!

ذوق زده گفتم : واقعا ؟!

با همون حالت کیوت سرشو تکون داد و گفت : بیا بخوریم!

لبخندی تحویلش دادم و گفتم : به شدت قبوله!

نفس عمیقی کشیدم ، اولین تیکه گوشت رو توی دهنم گذاشتم ، خوشبختانه به چیزی شک نکرده بود.

Dream Where stories live. Discover now