Part 29

898 104 89
                                    

دیگه کاملا به کابینت چسبیده بودم و دیگه فضایی برای عقب رفتن نداشتم.
و بهترین فرصت برای اینکه تهیونگ بهم نزدیک شد و دستاشو روی شونه هام گذاشت.
از نگاه کردن به چشماش فرار میکردم و چشمام همه جا میچرخید اما با صداش یه جا ثابت موند و درنهایت با حرکت دستش زیر چونم مجبوم کرد بهش نگاه کنم .
_خوب میشنوم !
آب دهنمو به سختی قورت دادم و پرسیدم : چی رو ؟
_ جوابتو !
با گیجی چندبار دهن باز کردم که چیزی بگم اما هیچ حرفی ، هیچ کلمه نمیتونستم بگم تا جوابش باشه.
+ نمی...دونم
با چشمای متعجب نگام کرد و گفت : نمیدونی؟ نمیدونی و داری فرار میکنی؟!
با مظلومیت تمامی که توی چشمام ریخته بودم بهش نگاه کردم و سرمو کمی تکون دادم تا حرفشو تایید کنم.
تک خنده ای کرد و عقب رفت و دستش رو  با نهایت جذابیت رو موهاش گذاشت و اونا رو بالا فرستاد و به نقطه ی دیگه ای نگاه کرد.
گفت : تو واقعا ... یعنی ... منو دوست نداری؟
+ نه!
بدون اینکه به عاقبتش فک کنم با عجله جوابشو دادم و نذاشتم فاصله ای بین سوال و جواب باقی بمونه ، بدون شک من سالها بود که اونو دوست داشتم ، اوایل یه دوست داشتن معمولی بود یه طرفداری که ایدول مورد علاقشو دوست داره اما کم کم اون باعث شده بود من دلم نخواد با هیچ مردی حتی صحبت کنم پس نمیشد گفت دوستش ندارم.
اما این حرکت شتاب زدم لبخند عمیقی روی لباش نمایان کرد و کاری کرد به پوزیشن قبلی برگرده و روبروم به ایسته و با گذاشتن دستاش روی لبه کابیت پشت سرم ، به طرفم کمی خم بشه تا فاصله قدی مون رو از بین ببره!
و با لبخندش زمزمه کنه : خوب .... یه روش برای اینکه تو هم بفهمی چی میخوای!
سوالی بهش نگاه کردم با حالت معذبی به عقب خم شدم و مثل خودش زمزمه کردم : چه راهی!
زبونش داخل لپ باد کردش گردوند و آروم گفت : من میبوسمت... اگه خواستی میتونی هیچ کاری نکنی ولی... اگه نمیخوای میتونی ردم کنی !
با چشای گرد شده فقط بهش نگاه میکردم و توی ذهنم درباره صحت حرفاش تجزیه و تحلیل میکردم اما با حرکت صورتش مطمئن شدم توی تصمیمش جدیه ، اما من چی من جدی بود ؟! باید چیکار میکردم میخواستمش اما این درست بود ؟!
با ذهنی آشفته فقط آروم چشمامو بستم و همه چیز رو پشت سر گذاشتم و خودم رو به دستش سپردم.
بعد گذشت چند ثانیه طولانی گرمای لباشو روی لبام احساس کردم و  خونی که به سرعت توی صورتم  جمع میشد و اصرار داشت از روی خجالت قرمز بشم.
به این فکر میکردم که من کیم تهیونگ بوسیدم ؟ واقعیه یا یه رویای شیرینه ؟!! باید بعد این چه رفتاری داشته باشم باید چیکار کنم ؟!
توی تفکراتم غرق بودم که لباش شروع به حرکت کردن ، منم باید جوابشو میدادم ؟!
اما صدای زنگ بلند موبایلم به این شیرینی کوتاه پایان داد و تهیونگ کمی عقب رفت و با یه سرفه کوتاه سرشو پایین انداخت.
خجالت زده و ناراحت دست توی جیبم بردم و با صورتی که از قرمزیش مطمئن نبودم به صفحه گوشیم نگاه کردم و خیلی زود اسم اونسو رو خوندم.
ولی نگاهم روی صفحه خشک شد ، دروغ چرا ؟ از کمپانی میترسیدم از اینکه مشکلی پیش بیاد میترسیدم و اون لحظه احساس میکردم اونسو میدونه من چیکار کردم و از جواب دادن میترسیدم.
...
مکث طولانیم برای جواب دادن باعث تهیونگ جلوتر بیاد نگاهی بندازه.
با لبخند دستشو روی شونم گذاشت و اونو ملایم فشرد و گفت : نگران نباش و جواب بده!
هنوز مردد بودم ولی طبق چیزی که بهم گفت ، تماس رو وصل کردم و روی گوشم گذاشتم.
صدای همیشه مهربون اونسو توی گوشم پیچید : کجایی دختر جون تلفنت رو جواب نمیدی نگران شدم!
خنده کوتاه و مضحکی کردم و گفتم : با یکی از دوستامم !
_ خیلی خب گوش کن بهت چی میگم آخر هفته قرار برای ضبط بریم مسافرت! 
متعجب گفتم : چی ؟ ضبط چی؟ کجا میریم؟
_یه برنامه سرگرمیه با پسرای بنگتن باید بری ، باید بیای اینجا تا بیشتر توضیح بدم.
اولش گیج و منگ بودم ولی وقتی فهمیدم پسرا هستن ناخوداگاه لبخند زدم و به صورت بامزه تهیونگ که متعجب از خبر بود اما خوشحال نگاه کردم.
+ کی بیام ؟
_ متاسفم ولی همین الان ! عا در ضمن کارگردان تاکید کرده که فعلا به پسرا چیزی نگی!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم : اونی!
_هوم؟
+دیر شده!
به تهیونگی که هنوز خندان بود نگاه کردم و گفتم : چون تهیونگ سونبه نیم همه اینا رو شنید.
لحظه ای سکوت بینمون حکم فرما شد تا اینکه اونسو خنده کوتاهی کرد و گفت : فعلا بیا اینجا! یه فکری به حال این دسته گلم میکنیم! ماشین الان باید رسیده باشه!
گیج پرسیدم : ماشین ؟
_ اره ماشینی که اومده دنبالت !
+از کجا میدونی من اینجام؟
_ مگه همون ماشین نرسوندت اونجا!
+ عا ! درسته!
تهیونگ خنده بلندی سر داد تا اینکه تلفنم رو قطع کردم و سرمو پایین انداختم و با ترکیبی از احساسات متفاوت خجالت خنده شرمساری و از همه مهم تر خود درگیری...
آروم زمزمه کردم : من باید برم !
و با قدمای تند راه خروج رو در پیش گرفتم اما قبل اینکه از درگاه آشپزخونه بیرون برم دستم کشیده شد و از اونجایی که ثباتم رو بدنم خیلی زیاد بود توی بغلش پرت شدم.
هنوز ریز ریز میخندید ولی صورتمو با دستاش قاب گرفت و گفت : یادت رفت یا داری فرار میکنی؟
چشامو به یکی از شونه هاش دوختم و زیر لب گفتم : دارم فرار میکنم.
بازم خندید ، جوری که صداش منو هم وادار میکرد بخندم اما با کنترلی که روش داشتم فقط کمی از لبام کش میومد.
_پس میخوای دزد و پلیس بازی کنی؟
بوسه ای روی موهام زد و گفت : میدونی من پلیس لجبازیم !
لبام بیشتر کش اومد و گفتم : من دزد بدی ام البته فکر کنم!
با حالت نمایشی دستشو روی قلبش گذاشت و گفت : اه تو خیلی بد قلبمو دزدیدی!
اینبار صدای خندم در اومد و با ضربه ارومی به بازوش زدم و عقب عقب راه رفتم و گفتم : پس تو پلیس نیستی! شاه دزدی ، چون تونستی از یه دزد دزدی کنی!
و با خجالت اعترافی که کرده بودم پا به فرار گذاشتم و با عجله اون خونه رو ترک کردم.
اینقدر تند دویدم و خودم رو به ماشین رسوندم که حتی برنگشتم ببینم پشت سرم چه خبره!
فقط با عجله سوار ماشین شدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم که به شدت میکوبید ، بخاطر هیجان اعترافم یا هم دویدن زیاد! هرچه که بود محکم میکوبید و اعلام حضور میکرد!
راننده ماشین اما با تعجب از رفتار عجیب من راه افتاد و سرش رو  تکون محسوسی داد.

Dream Where stories live. Discover now