Part 36

1K 102 168
                                    

بعد پنج روز بالاخره صبح زود یه دوش درست و حسابی گرفتم و از شر کثیفی های مزخرف خلاص شدم.
با موهای خیس از پله ها پایین رفتم و توی خونه خلوت دوری زدم ، همه خوابیده بودن و من تنها کسی بودم که بیدار بود البته فکر میکردم.
بیدار شدن صبح زود اونم بعد حموم حسابی منو گرسنه کرده بود برای همینم  آروم و بی صدا وارد آشپزخونه شدم و اطرافو چک کردم ولی چیزی برای خوردن نبود.
با کنجکاوی در یخچالو باز کردم سرمو ذاخلش فرو بردم ، باد سردی که ازش میومد بلافاصله با موهای خیسم حس شد ولی اهمیتی ندادم و ذوق زده ظرف هندونه های قاچ شده رو برداشتم و با یه چنگال پشت میز صبحانه نشستم!
تیکه اول رو برداشتم ولی قبل رسیدن به دهنم یه جور پارچه روی سرم افتاد و مسیر دید و دهانم رو مسدود کرد.
انگار که یه حوله کوچیک بود.
با کنجکاوی دست کشیدم و حوله رو از روی صورتم برداشتم که روبروم جیمین رو درحالی که داشت هندونه ها رو میخورد دیدم.
جیمین : یکم زیادی زود بیدار نمیشی!
لبخندی زدم و گفتم : عادت شده یه جورایی !
تیکه هندونه بیچاره  رو توی دهنم گذاشتم و سوالی سرمو بالا آوردم و بعد قورت دادن سوالمو پرسیدم : خودت چی ؟ چرا بیداری؟ زود نیست ؟
تک خنده ای کرد و گفت : انگار دوست دخترم سحر خیزه منو هم بیدار کرده!
+ چه دوست دختر خوبی داری!
خندید و از جاش بلند شد و گفت : گرسنته ؟ من برات غذا درست میکنم!
میز رو دور زد و داخل آشپزخونه رفت و منم سرمو به طرفش برگردوندم و با ابرویی که براش بالا انداختم گفتم : وای چه افتخار بزرگی!
جیمین : تا حالا کسی برات غذا درست کرده ؟
لپمو باد کردم و گفتم : یادم نمیاد ، فکر نکنم!
با لبخند پهنی زد و گفت : من تنها کسیم که برات غذا درست کرده!
+ یه امتیاز مثبت !
بلند شدمو نگاهی به پله ها انداختم ، خونه توی سکوت فرو رفته بود و فقط صداهای کمی که از آشپزخونه میومد ، سکوت رو میشکست .
انگار همه اهالی خونه خواب بودن و قصد نداشتن به این زودیا بیدار بشن ، انگار همشون بین هم قرارداد بسته بودن هرکس توی روز خودش آفتابی بشه و بقیه اونجا ها نباشن!
تهیونگ...
فردا نوبتش بود و من هنوز نمیدونستم چه واکنشی نشون میده و من باید چه واکنشی نشون بدم ، همه چیز پیچیده تر از چیزی بود که دیده میشد ، درگیری احساسات سخترین مرحله زندگی یه ادمه و نیاز به تصمیم گیری قاطع داره!
سرمو به دو طرف تکون دادم و با بافتن سریع و بدون دقت موهام برای کمک به جیمین به آشپزخونه رفتم.

***

باید اعتراف میکردم که آشپزی جیمین هم جایی برای حرف زدن نداشت و من با اشتها تونستم تموم ظرفم رو بخورم شاید از روزی که اونجا اومده بودم این اولین وعده ای بود که تونسته بودم خوب بخورم ، و همه اینا باعث شده بود من به شدت وزن از دست بدم و زیر چشمام گود بیفته ، اینو حتی جیمینم فهمیده بود.
جیمین : توی مسافرت همه ما وزن اضافه میکنیم ولی چرا تو برعکسی !
خندیدم و گفتم : من از اول تولدم متفاوت بودم!
لبخندی بهم زد و از جاش بلند شد و دست توی شلوار راحتیش کرد و دوتا تیکه کاغذ کوچیک که انگار بلیط بودن بیرون آورد و گفت : جججانگ ... من شنیدم اینجا حیونای زیادی داره برای همینم دیروز دوتا بلیط خریدم تا بریم و باهم ببینمیشون!
لقمه آخرم قورت دادم و به کاغذا نگاه کردم ، ریلی باغ وحش !!
نگاهمو به چشمام دادم و با حالتی بدون شباهت به بغض نبود گفتم : ممنونم واقعا... من تاحالا باغ وحش نرفته بودم!
جیمین : واقعا ؟! پس خریدن بلیطا فکر خوبی بود!
مظلوم به بلیطا و خودش نگاه کردم و با حالت کیوتی سرمو تکون دادم که اونم خندید و گفت : پس بهتره اینجا رو تمیز کنیم و برای رفتن هرچی زودتر اماده بشیم!
***
بعد جمع کردن و شستن ظرفای کثیفمون راهی اون باغ وحش معروف شدیم ، طبق چیزایی که توی بروشور خونده بودم اونجا باغ وحش نبود، بلکه حیات وحش بود ، یعنی بجای اینکه حیوونا توی قفس بمونن انسان ها توی قفس بودن و توسط یه ماشین اونجا گشت و گذار میکردن.
بنظرم به شدت تجربه جالبی بود وقتی از کنار یه شیر غول پیکر رد میشدیم و اون به طرف ماشی حمله  کرد و با شدت خودش رو به قفسی که من و جیمین و گروه فیلم برداری بود زد و باعث شد من نت جدید از صدای خودم کشف کنم و همه این رو مدیون اون شیر بودم!
یا شاید زمانی که من و جیمین از ترس بغل هم پریدیم و فکر میکردیم شاید اون ببر هم قصد شیر رو داره!
دیدن بچه آهو ها و گله های بزرگشون که از رود اب پهن عبور میکردن.
زرافه هایی که برای دیدنشون باید زاویه گردن رو نود درجه میچرخوندی.
و یا رستوران اکواریومی که انواع بزرگ و کوچیک ماهی ها رو نشون میداد خودش تجربه های جدیدی بودن که معلوم نبود من تا قبل مرگم میتونستم امتحانشون کنم یا نه ! اما به لطف جیمین تونستم !
و همه اون خاطراتو با چندتا سلفی ثبت کردم .
و نزدیک تاریکی هوا همراه هم به خوابگاهمون برگشتیم که بوی خوب گوشت و کیمچی همه جایی خونه پیچیده بود.

Dream Where stories live. Discover now