Part 26

782 93 46
                                    

" شوکه "
تنها کلمه ای که میتونست حال منو رو توصیف کنه!
با چشمای درشت شدم فقط به دهنش زل زده بودم و به این فکر میکردم چه اتفاقی دقیقا افتاده !؟
قلبم ، نفسم از کار افتاده بود ، صدایی نمیشنیدم و چیزی نمیدیدم ، انگار که برای لحظاتی مرده بودم.
با دستاش که هنوز اطراف صورتم بود ، فشاری به سرم اورد و کمی حرکتش داد و اسممو صدا زد.
_ شادی!!
تکونی خوردم و متوجهش شدم، آب دهنمو قورت دادم بدون هیچ حرفی به چشماش نگاه کردم.
_ شوکه شدی؟!
با کمی مکث آروم سرمو تکون دادم که ابروهاشو تو هم کشید و به نقطه دیگه ای نگاه کرد و گفت : شاید نباید الان بهت میگفتم!

گیج و منگ بهش نگاه میکردم که دوباره تو صورتم زل زد و گفت : بیا همه چیزو فراموش کنیم !
دستاشو از اطراف صورتم برداشت و خیلی زود اونجا رو ترک کرد و من رو وسط یه عالمه سوال تنها گذاشت.
نمیدونم چقدر بود که به نقطه ای نامعلوم زل زده بودم و به حرفش فکر میکردم به بوسش ، ابراز علاقش یا حرف اخرش که میخواست همه چیو فراموش کنم.
کدومو باور کنم ، کدوم رو ؟!
هضم هیچکدوم راحت نبود چه برسه به اینکه همه باهم به سرم اومده بود !
با صدای هشدار تلفنم به خودم اومدم و بلند شدم باید به اتاق تمربن برمی گشتم ولی نمیدونستم چجوری میتونم بهش نگاه کنم ، حتی از بقیه پسرا هم خجالت میکشیدم نمیدونم چرا فکر میکردم اونا میدونن چه اتفاقی افتاده!
دو دل بودم که برم یا نه !! ولی اخر مجبور شدم راه افتادم سمت اتاق تمرین.
جلوی در با استرس در رو باز کردم و وارد فضای معذب کننده ای شدم ، همه چشما به طرفم برگشت، من اخرین نفری بودم گه بهشون اضاف شده بودم.
زیر لب عذر خواهی کردم و به طرفشون رفتم اما از هرگونه تماس چشمی دوری میکردم ، اون لحظه دلم میخواست زمین دهان باز میکرد و منو میبلعید.
مربی با ضربه دست همه رو صدا زد و گفت : شروع میکنیم! حواستونو جمع کنین ، امروز روز آخره ! فردا فیلم برداری دنستونه!
همه پسرا بلند جوابشو دادن و من تنها شخص ساکت اتاق بودم که از شانس بدم اصن تمرکز نداشتم.
جیهوب به طرفم اومد و دستشو روی شونم گذاشت و گفت : اصلا نگران نباش و فکر کن ما هم بکاب دنسریم ، تو کارت همیشه عالیه میدونی!
با تردید لبخند زدم و گفتم : ممنون سونبه!
جیهوب هم لبخند قشنگی بهم زد و توی موقعیت خودش ایستاد و منم با نفس عمیقی و فکر کردن به خوشحالی خانوادم سعی کردم افکارمو دور بریزم مثل همیشه دختر قوی بشم و چیزای خجالت اور رو فراموش کنم و فقط و فقط هدفم رو دنبال کنم !
کنار دیوار ایستادم که موزیک پخش و پسرا شروع کردن به رقصیدن و من هم به حرکت هماهنگ پاهاشون خیره شدم تا نوبتم بشه ، مربی دستی به پشتم زد و گفت : میدونم فقط یکم هول کردی ، لطفا برو بهترینو نشون بده!
لبخندی تحویلش دادم و به سمت وسط اتاق راه افتادم و به پسرا توی رقص اضافه شدم.

طبق عادت همیشگیم به دوربین فرضیم خیره شدم و قدم به قدم حرکات رقص رو تکرار میکردم ، پارتمو لب میزدم ، موقع دنس با جونگکوک هم اصلا به چشما یا صورتش نگاه نکردم تا استرسی نگیرم و فقط به دستاش که بالا اومده بود نگاه کردم و بعد گرفتنش چرخی زدم و آزادانه رقصیدم.
به طرف وسط اتاق برگشتم و کنار ته که پارتشو اجرا میکرد با ژست مخصوص بخودم پشت بهش ایستادم و حرکت کردم طبق الگوریتم قبلی با گرفتن شونه جین اونو همراهی کردم ، تا پارتش تموم شد و رقص گروهی رو انجام دادیم.
بعد به دنس مشترکم با هوبی بود البته بیشتر پارتام همراه جیهوب بود و یه جورایی به خاطر مهربونی و نصیحتاش باهاش احساس راحتی میکردم.
همشون مهربون بودن اما فعلا با جیهوب نسبت به بقیه احساس راحتی میکردم .
طبق توصیش توجهی به اونا نمیکردم و رقص خودم رو انجام میدادم ، پام رو بالا اوردم رو زانوی خم شده جین گذاشتم و با گرفتن دستای قوی نامجون بلند شدم روی شونش نشستم و بعد هم دستای بزرگ جونگکوک بود که من رو به زمین گذاشت و همه اینا بدون هیچ ترسی انجام شد ، جوری رضایت رو توی چهره مربی میدیم و با اعتماد به نفس بیشتر به رقصیدنم ادامه دادم و آهنگ رو تموم کردم.
مربی دستی زد و گفت : خیلی خوب بود! همگی خسته نباشین!
و شصتش رو به نشون تشویقم بهم نشون داد و منم لبخندی زدم‌ و تا کمر براش خم شدم و تشکر کردم.
وقتی مربی از اتاق بیرون رفت ، منم با عجله بدون هیچ حرفی اونجا رو ترک کردم ، یه جورایی داشتم فرار میکردم ، انگار دیگه مثل قبل کنار شون بودن لذت بخش نبود ، معذب کننده بود ، چیزیو فهمیده بودم که اصلا تصورشو نداشتم و من همیشه از چیزایی که دربارش فکری ندارم وحشت داشتم ، برای همینم دخترا کاملا میدونستن من از سوپرایز شدن متنفرم ، از چیزایی که برنامه ریزی براشون ندارم متنفرم ، اون زمانا کنترلی بر رفتارم ندارم.
با عجله از آسانسور بیرون اومدم و زیپ لباسمو بستم و کلاهمو پایین تر کشیدم و دستامو توی جیبم چپوندم و با قدمای سنگین راه میرفتم و خورده سنگ کوچیک توی پیاده رو رو اروم حرکت میدادم و تا زمانی که به خوابگاه رسیدم خودمو باهاش سرگرم کردم.
....
زیر دوش آب ایستادم و نفسای عمیق میکشیدم تا خودمو اروم کنم بالاخره جیغ بلندی کشیدم ، و داد زدم : چرا ؟ چرا کیم تهیونگ؟ نمیتونم درکت کنم ؟! چرا میگی دوستم داری؟ چرا میگی فراموشش کنم ، چجوری فراموشش کنم ؟چرا اخه؟!
اب سرد رو با شدت به صورتم ریختم و دوباره داد کشیدم.
+ من باهات چیکار کنم لعنتی! اینقدر دوست دارم که میخام بمیرم ولی الان با اینکارت نمیتونم توی صورتت نگاه کنم !
با دستم به پیشونیم کوبیدم و بهش لعنت میفرستادم.
اما هیچکدوم از اینا درمونی نبود ، برای قلب بی جنبه ی من که یه جمله شنیده بود یه جمله کوتاه که حال هر دختری رو منقلب میکرد ، ولی زمانی که کسی مثل کیم تهیونگ به زبون میاوردش دچار ایست قلبی میشدی، اما من سگ جون هنوز زنده بودم.
حوله رو پوشیدم و با بدن لرزون زیر پتوم قایم شدم و فقط دست بردم و شیر شوفاژ رو ببشتر باز کردم تا یکم فضای اتاق گرم تر بشه ، گوشیمو برداشتم و نگاهی بهش انداختم که چندتا پیام از هه سو داشتم ، چقدر دلم برای اون دختر کله شق تنگ شده بود.
اولین پیامشو باز کردم.
" اونی دلم برات تنگ شده! "
" من یه آهنگ نوشتم ، دوست داری بشنویش؟ "
*music file* ~~>🎵Heyuna, I'm Not Cool
روی اهنگ کلیک کردم و ادامه پیاماشو خوندم.
"فردا قراره آهنگم منتشر بشه ، دوست داشتم تو و بقیه اعضا اولین کسایی باشین که میشنوینش "
با لبخند هنذفری رو توی گوشام گذاشتم و به ریتم تند و دوست داشتی آهنگش گوش داد و لیریکی فقط مخصوص خودش بود و من همیشه به این استعدادش افتخار میکردم.
چند بار دیگه هم به اهنگش گوش دادم و براش نوشتم " من عاشقش شدم، دلم میخاد باهاش برقصم. "
از جام پا شدم و برای رسیدگی به شکمم به آشپزخونه رفتم و در یخچال رو لاز کردم و نگاهی بهش انداختم ، اصلا حوصله آشپزی نداشتم ، گرسنه هم نبودم اما نمیخواستم با شکم‌خالی بخوابم برای همینم سیبی برداشتم و گاز زدم و به اتاقم برگشت.
دوباره زید پتوی گرمم رفتم و سیب رو آروم خوردم تا اینکه سیب تموم شد و منم از شدت خستگی زیاد خوابم برد.
*****

Dream Where stories live. Discover now