Part 15

846 102 34
                                    

با صدای جیغ میسو هممون دست از تمرین کشیدیم و بهش نگاه کردیم میسو دیگه دیده نمیشد ولی سکوی کناریش خالی بود و بالابر سر جاش نبود!
دویدم سمت بالابر ، میسو رو غرق خون اون پایین پیدا کردم .
داد زدم : اورژانسو خبر کنین!
و همزمان از اون بالا پریدم پایین و خودنو بهش رسوندم .
+ میسو! میسو صدامو میشنوی؟!
به زور لای چشماشو باز کرد ، انگار هنوز به هوش بود.
_ اونی!
+ به من نگاه کن میسو باشه ! باهام حرف بزن نباید چشاتو ببندی!
_ خیلی خوابم میاد!
+ میدونم عزیزم ولی نخواب باشه سعی کن نخوابی !
اطرافشو چک کردم و از سرش داشت خون میومد ولی پایین تنشم خونی بود!
این خیلی عجیب بود‌ و نشون میداد یه مشکل دیگه داریم!
کارکنان مراسم هم داشتن جمع میشدن اما من نباید میذاشتم متوجه بشن !
پیراهنمو دراودم و روی کمر و پایین تنشو پوشوندم تا از هر چیز احتمالی جلوگیری کنم.
داشت چشاشو کم کم می بست به بالا نگاه کردم که همه با بهت بهش نگاه میکرد و هه سو زانو زده بود و بی صدا اشک میرخت و یئون وو و شینجی هم بغلش کرده بودن و چشاشون سرخ بود.
+ پس اورژانس چی شد!!
...
بعد حدود نیم ساعت اورژانس رسید و با سرعت میسو و منیجرش رو برد.
و ما هم همراه اون سو به پشت صحنه رفتیم .
چندساعت بیشتر تا مراسم نبود که از بیمارستان به اونسو زنگ زدن و ازش خواستن به بیمارستان بره!
اجرای گروهی و حتی اجرای دنس بخاطر اسیب جدی میسو لغو شد.
برای همینم یئون وو و شینجی به خوابگاه برگشتن و اما من هنوز باید برای تمرین و اجرای ویژه توی مراسم اونجا میموندم.

کلی برای میسو نگران بودم و از همه بیشتر نمیتونستم درک کنم چرا خونریزی کرده بود ، نکنه پریود شده بود؟!

کل زمان تمرین و میکاپ ذهنم درگیر بود و تمرکز نداشتم ، همش میخاستم تا منیجر خبری ازش برام بگیره اما کسی جوابمو نمیداد.

چند دقیقه تا اجرامونده بود ، داشتم با حرص ناخونامو میجوییدم و اصلا یادم نمیمومد میخام چی بخونم و چجوری برقصم ، روحم توی بیمارستان بود و جسمم توی پشت صحنه !
ولی این اولین اجرای غیر گروهیم بود نباید خرابش کنم نباید گروه مون رو بد نام کنم ولی مگه بدون میسو گروهی هم میمونه !
بالاخره منیجر بهم گفت که زنگ زده و فهمیده شرایط میسو بحرانی نیس و الان حالش خوبه!
با این حرفا کمی حالم بهتر شد و بلافاصله وارد استیج شدیم تا به محض روشن شدن چراغا اجرا رو شروع کنیم.
[پارت جیسو مال شادیه]

***
بعد مراسم با احساس بهتری سوار ماشین شدم ، بخاطر اجرای خوبمون کلی حالم بهتر شده بود.
با حرف منیجر بخاطر جلسه فوری راهی کمپانی شدیم .
من به محض رسیدن با اینکه ساعت ۱۲ شب بود با کلی ذوق و شوق اول به استدیو رفتم و دفتر لیریکم رو برداشتم تا به بقیه نشون بدم !
با سرعت توی سالن مثل دختر بچه ها می دوییدم و می پریدم تا زودتر به اتاق کنفرانس برسم اما اخر سالن بخاطر بیش از حدم کنترلمو از دست دادم و پخش زمین شدم و باسن مبارکم با صدای بلدی روی زمین فرود اومد.
از درد صورتمو توی هم کشیدم که صدایی اومد.
_ هی حالت خوبه ؟!
با صدا از ترس اینکه نکنه این صحنه رو دیده باشه بلند شدم ، اما با دیدنش دلم میخاست از خجالت بمیرم چرا بین این همه ادم تهیونگ باید منو تو این وضعیت ببینه!؟ اما با یاد اوری که اون که باید سربازی باشه سریع پرسیدم :
+ سونبه ! شما اینجا چیکار میکنی!؟
خندید و گفت : اه زمان خیلی زود میگذره ولی من دیگه برگشتم!
+ واقعا؟!
و همزمان با انگشتام شروع کردم به حساب کردن که با دستش موهامو بهم ریخت گفت : دوسال شده دقیقا؟! داشتم تو استدیو کار میکردم خوابم گرفت برای همین میخام یکم قهوه بخورم تو هم میخای؟!
+ها ؟! چی ! قهوه ... ( خیلی دلم میخاست قبول کنم اما من نمیتونستم هیچ جوره قهوه بخورم ! باید چیکار میکردم)
_ راستی با این عجله کجا میرفتی ؟!
خم شد و دفترم رو از رو زمین برداشت و ادامه داد : این چیه ؟!
حرفش مثل جرقه مخمو روشن کرد و یادم اورد که من جلسه دارم ، محکم به پام کوبیدم و دفتر رو از دستش گرفتم و گفتم : سونبه دفعه بعد خودم براتون قهوه یا نوشیدنی میخرم الان جلسه داریم !
و دوباره با دوییدم و تا به در اتاق جلسه برسم و بازم سرعتم زیاد بود و به سختی جلوی در ترمز زدم و نزدیک بود ، بخورم زمین!
که صدای خنده تهیونگ رو شنیدم هنوز اونجا وایستاده بود و نگام و میکرد یا بهتره بگم از خنده ریسه میرفت.
بازم ابروم رفت ، چرا من اینقد جلوش خنگم من همیشه دختر باهوش و قوی بودم اما این همه سوتی بی سابقه بود.
با خجالت براش خم شدم و با در زدن سریع وارد اتاق جلسه شدم.
اما با دیدن جو سنگین اتاق همه اتفاقات اخیر رو پشت در جا گذاشتم و به بقیه نگاه کردم.
منیجیرا ، رئیس و حتی جین سونبه نیم و دخترا به جز میسو اونجا نشسته بودن اما هیچ کدوم احساس خوبی بهم نمیدادن و سکوتشون مثل طوفانی قلبمو به تلاطم انداخت و ترس رو مهمون وجودم کرد.
انگار که سکوتشون آرامشی بود قبل طوفانی سهمگین و ویران کننده...
لبخند از روی صورتم محو شد.
_ بیا بشین !
منم به تبعیت از حرفش رفتم و کنار هه سو روی صندلی نشستم.
رئیس نفسشو کلافه بیرون داد و شروع کرد به حرف زدن :
_اتفاق امروز یه حادثه کوچیک بود که متاسفانه باعث شکستن پا و سر میسو شده !

کلی ناراحت شدم و دلم برای میسو سوخت!
_ اما این تنها مشکل ما نبود ، فکر کنم بقیتون هم متوجه شدین میسو خونریزی داشت اونم زیاد !؟
من دقیقا فهمیده بودم ولی دلیلشو نمیدونستم!
_ میخام ازتون بپرسم میسو با کسی قرار میذاشت ؟!

دخترا تعجب کرده بودن ، حقم داشتن اونا از چیزی خبر نداشتن اما من با شنیدن این حرف طولی نکشید که دلیل خونریزی میسو رو حدس زدم و قلبم وایستاد !
با ناباوری دستامو روی صورتم گذاشتم و خم شدم.
امکان نداشت ، نمیتونه همچین چیزی باشه!؟ میسو همچین کاری نکرده ؟!
ولی هر چی فکر میکردم اون صحنه پر خون از جلوی چشام کنار نمی رفت ، اون شبی که دیر اومد چشاش اشکی بود ؟! باورش برام سخت بود خیلی سخت !!!

_ شادی تو میدونستی؟!

نمیدونستم باید چی بگم ، میترسیدم ! نکنه حرفی بزنم همه چیز خراب شه از طرفی میترسیدم حرفی نزنم و مشکلات دیگه ای پیش بیاد.
با صدای گرفته ای گفت : بله!
صدای رئیس بلند شد و تقریبا فریاد زد : تو چه غلطی کردی ؟! چرا به بقیه چیزی نگفتی ؟! چجوری اجازه دادی همچین اتفاقی بیفته!

در جواب حرفاش هیچی نداشتم بگم ، فقط با شرمندگی سکوت کردم.

_ میدونی اگه این خبر به گوش خبرنگارا برسه چه اتفاقی می افته ؟! میدونی بخاطر این اتفاق میسو مجبور شد عمل کنه ؟! این یعنی رسما نزدیک یه سال نمیتونه هیچ فعالیتی داشته باشه ! گروه میتونه بدون اون فعالیتی داشته باشه؟! یقینا نه!! پس دو راه داری یا مسئولیتشو قبول میکنی و خسارت یه سال رو میپردازین یا هم گروه رو دیسبند میکنیم ؟! یا هم دیسبند میشین !؟

بغض به سختی گلومو چنگ مینداخت و ازارم میدادم ولی اجازه ریختن به اشکام نمیدادم! اصلا دلم نمیخاست دیسبند بشیم ، دلم نمیخاس همچین اتفاقی بیوفته ، دلم نمیخاس میسو اسیبی ببینه ولی ...
باید چیکار میکردم من فقط میخاستم اون خوشحال باشه ...
سرمو پایین انداخته بودم و حرفی نمیزدم که دوباره فریاد زد.
_ حرف بزن د حرف بزن دختره ایرانی! نکنه خسته شدی میخای برگردی خونت !؟
جین : اروم باش!
نفس عمیقی کشیدم تا بغضمو قورت بدم و بتونم حرف بزنم.
_ من خیلی متاسفم اصلا نمیخاستم اتفاق بدی بیفته! من هرکاری شما بخاین انجام میدم!
کلافه دستی توی موهاش کشید و به اخر اتاق رفتم و برگشت کلافه بود ، حقم داشت اتفاق ساده ای نبود! دخترا هم کلافه و نگران و البته گریان بودن! و باعث این اتفاقا پنهان کاری من بود .
بعد سکوت طولانی که به وجود اومد بالاخره به حرف اومد و گفت : گوشی و لپ تاب و کامپیوتر و هر وسیله ارتباطی دیگه رو که دارین تحویل بدین و تا اطلاع ثانوی از خوابگاه خارج نمیشین !
رو به منیجرا کرد و ادامه داد : به رسانه بگین بخاطر اتفاق امروزه که میسو خونریزی داخلی کرده و تا مدتی نمیتونه اجرا داشته باشه و به طور شیفتی تو خوابگاه همراهشون میمونین!
_فعلا هم همتون برین تا بهتون خبر بدم بعدا چیکار کنین!
***
با پاهای سست وارد استدیو شدم تا وسایلمو جمع کنم ، قطرات اشکم بدون روی دربایستی یکی یکی روی صورتم قل میخوردن و صورتمو خیس میکردن.
وسایلمو توی جعبه گذاشتم و به این فکر میکردم قرار چه اتفاقی بیفته نکنه گروه مون دیسبند بشه ، نکنه همه رو تنبیه کنن ، نکنه طرفدار این خبرو بشنون، حتما از من یا میسو یا هردومون متنفر میشن و از همه اینا گذشته میسو الان چه حسی داره!؟ حالش خوبه ؟!
استدیو رو کاملا خالی کردم و در اخرم همراه بقیه به خوابگاه برگشتم.
***

Dream Donde viven las historias. Descúbrelo ahora