فضای خونه رو کاملا سکوت گرفته بود ولی من به طور غیر منتظره ای چشمامو باز کرده بودم به سقف زل زده بودم، انگار مغزم مثل یه الارم هشدار باید دقیقا توی او لحظه فرمان بیداری بهم میداد.
آروم از جام بلند شدمو روی تخت نشستم و ملافه رو توی بغلم پیچیدم و عمیقا به هیچ چیزی فکر نمیکردم ، دقیقا به پوچی ! به مرز این که چی وجود نداره! چی وجود داره ! به این چه اتفاق افتاده یا نیافتاده یا حتی قراره بیفته !
به قدری توی این تفکر غرق شده بودم که صدای در اتاق باعث شد به شدت از روی تخت بیفتم زمین و جیغ بلندی بکشم.
اونم منی که توی حالت عادی نمیتونستم جیغ بکشم.
با درد اخ ارومی کشیدم و سعی کردم خودمو از روی زمین جمع کنم ولی پتویی که دورم پیچیده شده بودم ، یه کم اذیت کننده بود که در با صدای بلندی باز شد و من برای دیدن ورود شخصی که وارد اتاق شده بود سرمو بالا اوردم.
و درحالی که مثل یه کرم لوله پیچ شده بودم سرمو بالا اوردم تهیونگ رو با قیافه متعجب که رگه های خنده داشت دیدم.
دستی به صورتش کشید و باخنده گفت : حالت خوبه ؟
با دهن باز بهش نگاه میکردم ، باورم نمیشد بالاخره تونسته بودم ببینمش ولی صداش باعث شد به خودم بیاد نگاهمو بگیرم حواسمو به وضعیت خودم بدم که چقدر خوب بود.
لبخند خجالت زده ای زدمو سعی کردم اروم باشم و از شر پتو خلاص بشم که با لبخند مهربونی روبروم نشست و خیلی راحت پتو کنار زد و با گرفتن شونه هام کمک کرد بلند بشم و من توی تموم این لحظات با چشمای درشت بهش زل زده بودم و بدنی که هیچ قدرتی برای مخالفت نداشت مثل یه عروسک همراهش بلند شدم.
توی صورتم لبخند زد و گفت : دوست پسرا به دوست دخترشون کمک میکنن!
رویاهام بیرون اومدم و با تک خنده ای دستامو بغل کردم .
+ درسته ممنونم
یکی از دستاشو توی جیبش بردو با خنده به طرف در رفت و گفت : الان که بیداری بیا پایین صبحونه بخور بریم بیرون!
موهای بهم ریخته توی صورتمو پشت گوشم فرستادم و با تکون دادن سرم حرفشو قبول کردم و تا بیرون رفتنش از اتاق نگاش کردم.
و به محض بست شدن دو دستی توی سرم کوبیدم توی حموم فرار کردم و توی اینه به خودم قیافم نگاه کردم که دقیقا شبیه ترس هام بود.
......
بعد گرفتن یه دوش با عجله تنها دست لباسی که برام باقی مونده بود رو پوشیدم و پیرهن سفید نخی که مردونه اما بلند بود با یه شلوار مشکی جذب و با موهایی که هنوزهم کمی خیس بود.
صبحونه خوردنم زیر نگاه های خیرش زیاد طول نکشید که از خونه بیرون رفتیم.
سوار ماشین شد و با بستن کمربندش اروم راه افتاد اهنگ کلاسیکی رو پخش کرد و با روشن کردن ماشین راه افتاد.
جوری با جذابیت رانندگی میکرد که دلم میخواست همش نگاش کنم و قربون صدقش برم، بهش نگاه کنم و اب دهنمو قورت بدم به وجود دوربینا لعنت بفرستم ولی ضمیر ناخداگاهم بهم نهیب میزد حتی اگه دوربینا نبودن هم نمیتونستی کاری بکنی تو اونو نداری؟!!
که مثل همیشه توی نبرد عقل و قلبم این عقل بود که با حرفای تلخش برنده میدون بود کاری کرد دست از تماشا کردنش بردارم و به مسیر اشنایی بدم که توسط ماشین تهیونگ طی میشد بدم.
کنجکاو به اطراف و بعد به تابلو ها نگاه کردم که ماشین اروم راهنما زد و برای پارک کنار رفت و تهیونگ با لبخند جوری که هنوز حواسش به رانندگی بود گفت : اینجا رو یادته ؟
با کنجکاوی اطرافو نگاه کردم و با باز کردن کمر بندم و ماشین خاموش شد و من ساحل رود رو دیدم و با ناباوری به طرفش برگشتم.
لبخند مستطیلی زد و گفت : ساحل ؟
دوباره با شگفتی به ساحل و بعد به صورتش نگاه کردم و زمزمه کردم : همون ساحله ؟! همونی که ...
-روز اول کنارش قدم زدیم! امروز هم اومدیم از کنارش موندن لذت ببریم.
ذوق زده دستامو بهم کوبیدم و از ماشین پیاده شدم و از پشت دیواره های کنار ساحل ایستادم و دستامو سایبون افتاب کردم و به اطراف نگاه کردم.
لبخند پهنی زدم واقعا جای ارامش بخشی بود.
تهیونگ از توی صندوق عقب سبد کوچکی بیرون اورد و با کشیدن دستم به سمت ساحل جایی اون طرف دیواره های محافظ راه افتاد.
-از اینجا خوشت میاد؟
با لبخند پهنی نگاش کردم و بعد به ساحلی که توش قدم گذاشته بودم.
یاد اور خاطرات خوش ...
با لبخند ارومی جوابشو دادم : دوسش دارم ارامش بخشه!
جایی خلوت زیر یکی از سایبون های ایستاد و زیر انداز کوچکشو از توی سبد بیرون اورد و اون رو پهن کرد.
کلی تحت تاثیر خلاقیتش قرار رفته بودم ولی هی بخودم گوشزد میزدم اینا همش فیلمه ....
اروم جلوتر رفتم که روی زیر انداز کیوت وار چهار زانو زده بود با دستش اشاره میکرد کنارش بشینم. اگر بگم برای کیوتیش ضعف نکردم دروغ محض بود ولی همیشه پنهون کردن احساسات مسخرم توی پشت صحنه حاضر بود.
اروم و بدون حرف به تقلبد از حالتش کنارش نشستم و به موج های منظم رو نگاه کردم.
دستاشو پشت سرش تکیه گاه بدنش قرار داد و مثل من در سکوت به رود خبره شد اما خیلی نگذشت که صدای بمش گوشامو نوازش کرد.
+ ارزوت چیه شادی؟
مکث کوتاهی کردم و با چرخوندن زبونم توی دهنم اروم لب زدم : آرزوی من.... ارزو دارم همه به ارزوهاشون برسن!
لبخندی بهم زد وگفت : خیلی مهربونی ولی دلم میخواد ارزوی خودتو بشنوم نه ارزوت برای دیگران!
لپامو باد کردم و توی ذهنم دنبال ارزو هام بود چیز مناسبی که پاسخ سوالش باشه پیدا کنم و در اخر به این راضی شدم .
+ خب من تاحالا زیاد فک نکردم ولی فک میکنم ارزو حال خوب دارم!
-همینقدر ؟!
تک خنده ای کردم و گفتم : راستش ارزو تاحالا بهش فک نکردم شاید قبلا داشتم ولی الان از شرایطم راضیم چیزایی بدست اوردم که فکرشو هم نمیکردم من زیاده خواه نیستم!
دستشو اروم بالا اورد و موهامو بهم ریخت و گفت : زیادی کیوتی !
با اخم ساختگی نگاش کردم که باخنده روشو برگردوند و به حالت قبلی برگشت گفت : میتونی یه اهنگ بخونی؟
+ آهنگ؟
-اره یه اهنگ فارسی بخون دوست دارم بشنوم
متفکر سرمو خاروندم و با برداشتن گوشیم پلی لیستمو بالا پایین کردم که روی یه اهنگ متوقف شد ، اهنگی که یاد گار ده سال پیش ، پر از خاطرات تلخ و شیرین بود ، لبخند کمرنگی زدم و اروم پلی کردم.
-میشه خودتم بخونی میخوام با صدای خودت بشنوم!
اروم سرمو تکون دادم همراه با ریتم ملایم شروع کردم به خوندن
(اهنگش گوش بدین قشنگه بچه ها)
YOU ARE READING
Dream
FanfictionName : Dream Cope : Taehyung Genre : Romance , fluff , Comedy , Canon یه دختر ایرانی با وجود همه تلخیا و نامهربونیای زندگی پا توی راهی گذاشت که قبلا فقط رویاش بود... حقیقتی مثل یه رویا که هیچوقت تصورش رو نمیکرد اون فقط دلش میخواست بخونه و برقصه...