حدود یه هفته بود که تو خوابگاه زندانی شده بودیم، بدون هیچ وسیله ی ارتباطیی!
منم توی این یک هفته فقط خودمو توی اتاق حبس کرده بودم و تنها کاری که ازم برمیومد گریه کردن بود.
حتی نمیتونستم تو چشم اعضا نگاه کنم !
حتی غذا خوردن هم برام سخت شده بود و نمیتونستم غذایی بخوردم جوری که توی یه هفته نزدیک دو کیلو وزن کم کردم!
هیچ خبری از میسو نداشتم و وقتی به تختش نگاه میکردم احساس جنون بهم دست میداد.
***
با باز شدن در اتاق بی اختیار چشمامو باز کردم و سرجام نیم خیز شدم، چشام از شدت گریه پف کرده بود و درد میکرد، رنگ صورتم نرمال نبود که باعث شد شینجی که وارد اتاق شده بود رو بترسونه!
_ شادی خوبی ؟
فقط سری براش تکون دادم و گفتم: غذا نمیخورم !
_ ببین من میدونم ناراحتی هممون ناراحتیم ولی تو داری به خودت اسیب میزنی!
+ اشکالی نداره ، من باعث شدم میسو اسیب ببینه ، پس منم باید اسیب ببینم!
_ شادی داری اشتباه میکنی خودت همیشه میگفتی هر کسی مسئول زندگی خودشه و برای خودش تصمیم میگیره! میسو خودش انتخاب کرده بود نه تو!
بیصدا بهش نگاه کردم و فقط قطره اشکی از چشمم پایین افتاد.
_ حتی اگه تو کمکش نمیکردی اون بازم قرار میذاشت ، هرکدوم از ماهم بودیم بهش کمک میکردیم!
دستی به صورتم کشیدم، حرفای شینجی کمی سنگینی بار روی دوشم رو کم کرد و باعث شد حالم بهتر بشه.
_ شادی !
سوالی بهش نگاه کردم که گفت:
_ باید حاضر بشیم ، پدر دوقلوها فوت کرده!
+چی ؟
_ پدر میسو و هه سو توی تصادف فوت کرده ، یه لباس رسمی مشکی بپوش باید بریم مراسمش.
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت و منو توی شوک گذاشت.
***
همزاه جمیعت وارد سالن مراسم شدیم که که همه با لباسای مشکی نشسته بودن ، گروهی کنار و گروهی روبروی عکس مرحوم و بهش ادای احترام میکردن!
توی اون جمعیت چشم چرخوندم و تا بالاخره با کمال ناباوری میسو رو روی ویلچر با پای گچ گرفته دیدم !
باورم نمیشد میسو خودمونه !
حالتش نشون میداد چقدر گریه کرده و حالش بده!
ساکت و اروم با چشمای سرخش به دیوار خیره شده بود و طرف دیگه هه سو با صدای بلند توی بغل یه زن مسن گریه میکرد که بخاطر شباهتشون حدس زدم مادرشون باشه!
همراه بقیه به مرده ادای احترام کردیم و بلافاصله به سمت میسو رفتم و جلوی روش زانو زدم و توی چشماش نگاه کردم، اما حرفی نداشتم بزنم!
+میسو...
انگار کلمات از دستم فرار کرده بودن و من قادر به استفاده ازشون نبودم .
_ اونی!
سریع سرجام نیم خیز شدم و بهش نگاه کردم.
+ جانم!
_ من خیلی دختر بدیم
+ بغلش کردم و گفتم : تو بهترین دختر دنیایی میسو ، هرکسی لیاقت تو رو نداره !
_ اما من باعث شدم بابام بمیره!
+ اینطور نیس باشه اصلا اینجوری فکر نکن!دیگه چیزی نگفت و اروم توی بغلم اشک ریخت و منم پابه پاش باهاش گریه کردم ، تجربه نداشتم ولی تصور اینکه پدرمو از دست بدم هم منو به وحشت مینداخت ! برای همین هم تا حدی درکش میکردم و سعی میکردم اجازه بدم با گریه کردن حالش بهتر بشه!
YOU ARE READING
Dream
FanfictionName : Dream Cope : Taehyung Genre : Romance , fluff , Comedy , Canon یه دختر ایرانی با وجود همه تلخیا و نامهربونیای زندگی پا توی راهی گذاشت که قبلا فقط رویاش بود... حقیقتی مثل یه رویا که هیچوقت تصورش رو نمیکرد اون فقط دلش میخواست بخونه و برقصه...