Part 34

664 102 106
                                    

از سرشب هر چقدر تلاش کردم بخوابم موفق نبودم ، کل خونه توی سکوت فرو رفته بود و فقط صدای تیک تاک ساعت دیواری به گوشم میرسید ، برای بار هزارم یو بیشتر غلت زدم ، فکر نگاه تهیونگ و ناراحتیش نمیذاشت بخوابم ، کلافه سرجام نشستم به ساعت نگاه کردم ، ۲ و نیم صبح!
کلافه دستی به صورتم کشیدم و از جام بلند شدم.
موهامو بهم ریختم و توی اتاق کمی راه رفتم ، هوا اتاق به قدری خفه بود که احساس میکردم ریه هام کار نمیکنن!
دست بردم و هودی مو پوشیدم و بی صدا در اتاقمو باز کردم.
با قدمای آهسته پله ها رو طی کردم و خودمو به حیاط خلوت رسوندم و پشت سر هم نفس عمیق میکشیدم تا شاید حالم بهتر بشه ، فقط امیدوار بودم اما میدونستم مشکل چیز دیگه ایه !
شقیقه هامو محکم مالیدم که دستی روی شونم نشست ، به حدی جا خوردم که نزدیک بود همونجا قالب تهی کنم اما دستی که دهنمو گرفت باعث شد صدایی ازم بیرون نیاد.
صدای اروم و بم تهیونگ دقیقا کنار گوشم یه جورایی خیالمو راحت کرد که با حالتی درمونده دستم رو قلبم گذاشتم و زمزمه کردم .
+ منو ترسوندی!
لبخند بی جونی زد و گفت : چرا بیداری؟
+ خوابم نمیبرد ، خودت چرا بیداری؟
_ منم !
سری تکون دادم و کنارش به اسمون خیره شدم که دوباره گفت : میخوام باهات حرف بزنم !
بهش نگاه کردم و گفتم : چه حرفی؟
_ اینجا نه بیا بریم بیرون!
+ بیرون ؟ اجازه داریم؟!
اروم دستمو گرفت و گفت : نترس الان همه خوابن!
لبخندی تحویلیش دادم و گفتم : دزدکی!
_ هوم! دزدکی!

که باهم یواشکی از در حیاط بیرون رفتیم و بنا به قانون نانوشته ای با سرعت زیاد دویدیم تا از اونجا دور بشیم ، وقتی بهش فکر میکردم چرا جوابی نداشتم و فقط خنده بود که روی لبام مینشست.
وقتی دو تا کوچه رو رد کردیم بالاخره ایستادیم و با خنده روی زانوهامون خم شدیم.
نفس نفس میزدم اما دلم میخواست بلند شم و توی این فرصت به صورتش خیره بشم.
با خنده گفتم : چرا اینقدر حس خوبی داشت!؟
تهیونگ هم خندید و گفت : انگار داشتیم فرار میکردیم !
به سختی نفس عمیقی کشیدم و بازدمم رو بیرون دادم ، هوای شب اونم فصل بهار هنوز کمی سرد بود ، بدنمو جمع کردم و خودم رو بغل کردم که تهیونگ هم دستشو دور شونم انداخت و گفت : سردته ؟!
سرمو اروم تکون دادم و گفتم : یه کم!
_ بهتره بریم توی پارک بشینیم!
با حرکت سرم به بالا و پایین باهاش موافق کردم و روی اولین نیمکتی که دیدیم نشستیم.
هوای خنک اما دلنشین بود همه اینا بخاطر گرمای وجود تهیونگ بود کسی که خواب رو از چشمام گرفته بود الان باعث آرامشم شده بود یه جورایی شبیه داستان معروف " هم درد بود و هم درمان "
با خوشحالی لبخند زدم و در حالی که به زمین نگاه می‌ردم از اینکه باهاش بیرون اومده بودم کلی خوشحال بودم که اسمم رو آروم صدا زد.
_ شادی!
با همون لبخند به طرفش برگشتم که دستاشو تکیه گاه بدنش قرار داده بود به آسمون نگاه میکرد.
_ میخوام یه چیزی ازت بپرسم.
+ بپرس!
_ میخوام راستشو بگی حتی ... حتی اگه من ناراحت بشم باشه چون اگه دروغ بگی من بیشتر ناراحت میشم.
از حرفش ‌می تعجب کردم و ابرو هامو بالا انداختم و با تکون دادن سرم گفتم : باشه اوپا من هیچ وقت بهت دروغ نگفتم !
_ هیچ وقت دروغ نگو مخصوصا الان !  میخوام صداقت داشته باشی بهم بگی واقعا منو دوست داری یا فقط برای اینکه ناراحت شم منو قبول کردی؟

Dream Where stories live. Discover now