وقتی بچه ها رفتن دلم بدجور گرفتم ، با بغض وارد اشپزخونه شدم و پشت میز نشستم و به غذاهایی که درست کرده بودم خیره شدم !
دست خودم نبود ولی برای اولین بار از کارم پشیمون شده بودم ، برای اولین بار حس غریبی بهم دست داده بود ، بعد اون همه موفقیت و خوشحالی تنهای تنها شده بودم و حتی دوستی برای حرف زدن نداشتم.
قطره اشکی که بی اجازه ریخته بود رو پاک کردم و از جام بلند شدم و غذا هارو یخچال گذاشتم ، به اتاقم برگشتم دیکه حتی اشتها نداشتم.
ده دقیقه ای میشد که روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم که فکری به ذهنم رسید.
باید الان که باز تنها بودم با خانوادم تماس میگرفتم، از اخرین تماسم زمان زیادی میگذشت!با این فکر به سمت گوشیم خیز برداشتم و بدون مکث تماس تصویری رو برقرار کردم!
فک کنم اونجا ساعت ۱۰ شب باشه !
زمان زیادی نبرد که داداشم تصویرش تو صفحه گوشی پیدا شد ، با لبخند گفت : هی دختر معروف چه خبر !
خنده ای کردم گفتم : من شما رو میشناسم اقا ؟!
_ ببخشید خانم معروفه ولی باید به عرضتون برسونم شما به من زنگ زدین !
+اوه درست میگی ! خوبی ؟! بقیه خوبن ؟!
_ اره ما همه خوبیم ! فقط جای ابجی خلمون خالیه !
+ هی مسخره !
_ ولی رفتی اونجا انگار یکم ادم شدیا ، بهت میگن دختر خوب یا هنوز اون روتو نشون ندادی؟!
+ نه هنوز اون رومو نشون ندادم!
= نشون ندی اون روتو که ابرومون میره!
+ هی جغله تو هم که هستی !
صدای داداش دیگم بود که بعدی هم صداش اومد .
× شادی سگ نشی پاچشونو بگیری!
+خفه شو برام یکی یکی زبون دراوردن!
= شادی اهنگاتون خیلی مسخره بود!
× گوشام درد میکنه !
+ هی دو تا کله پوک ، شاهین از طرف من بزنشون!پس کله ای نمایشی به جفتشون زد گفت : اهنگشون خیلی قشنگ بود فقط قسمتی که ابجی میخوند افتضاح بود!
+ خیلی بیشعوری!
هر چهارتامون زدیم زیر خنده! دلم چقدر براشون تنگ شده بود برای همین مسخره بازیشون!
_ شادی نیستی ببینی مامان با دیدن فیلمت چجوری میاد جلو ! عشق میکنه ! بعد اخرش چون تو میخای بمیری گریه میکنه !
دلم گرفت ، مامان! با این که هیچ وقت مثل ادم باهم نبودیم ولی خوب مادرم بود ، دلم براش تنگ میشد ، دوسش داشتم، حتی بابا که بهش وابسته بودم اما...
لبخند تلخی زدم!
=شادی چرا اونقد افتضاح شمشیر بازی میکردی ؟
فقط بهش لبخند زدم .
×ابجی انگشت کوچولو رو دیدی؟! لیدر چی؟! وی چی وی رو دیدی ؟!
زدم زیر خنده
_ وای پسره خنگ ! نه انگشت و کوچولو و لیدر رو ندیدم ولی وی رو دیدم احمق نفهمیدی همون بازیگر تو فیلم وی بود! تازه اونی که شایان خوشش میادم دیدم ، جین رو هم دیدم الان رئیسمونه ولی بقیه رو نه !
=واقعا دیدی تا کجاش بودی؟ خیلی هیکلش بزرگ بود ؟!
+ ببخشید داداش من اونجا متر دم دستم نبودا ! فقط یه برخورد کم بود ننشستم که باهم قصه لیلی و مجنون بگیم!
× ابجی اونجا خوش میگذره ؟ خونتون چه شکلیه ؟!
+ اره اینجا خیلی خوبه ! نگاه کن !
بلند شدمو اطراف اتاقو نشون دادم و گفتم: اینجا اتاق من و میسویه
_ عه بهش سلام برسون !
بعدش هم ریز خندید!
+ چشمم روشن !
منم خندیدم و بعدش سکوت که یهو دوربین چرخید و پدر و مادرم رو نشون داد.
اروم نشسته بودن و داشتن به حرفامون گوش میدادن ، مامان معلوم بود که داره گریه میکنه و بابا هم فقط به فرش خیره شده بود!!
چشام پر شد ولی نذاشتم اشکام بریزن به سختی بغضمو نگه داشتمو گفتم : دلم برای مامان و بابا هم خیلی تنگ شده! حتما بهشون سلام برسون ! تازه من احتمالا به زودی حقوقمو میگیرم و میتونم براتون پول بفرستم ! ولی الان باید برم باشه ، منیجرم صدام میکنه باید برم باشه خداحافظ دوستون دارم بای بای!
تماس و قطع کردم و زدم زیر گریه ، دقیق نمیدونستم چمه ولی دلم ببشتر از قبل گرفت ، با دیدن پدر و مادرم تو اون حالت قلبم تیر کشید .
من خیلی دختر بدی بودم !
سرمو فرو کردم وو بالشت و از ته دل زار زدم و به خودم لعنت فرستادم!
با صدای زنگ تلفنم برداشتمش بدون نگاه کردن به صفحش تلفنو وصل کردم و روی گوشم گذاشتم اما جوابی نیومد!
سرمو بالا اوردم و به صفحه نگاهی انداختم ، خدای من این که تماس تصویری بود و از همه بدتر اون تهیونگ سونبه نیم بود!
یا جد بنگتن ! پشمام !
یهو سرجام سیخ نشستم و هول گفتم : سونبه ! شمایین ببخشید واقعا من متوجه نشدم ، یعنی حواسم نبود ، یعنی به صفحه..
_ بازم رفتی حموم با موهای خشک چشمات قرمزه ؟!
اوپس چشام بازم دید ، عر !
با دست پاک کردم
+نه !خوب راستش من فقط!
× بذار ببینم ! ....خدای من دختر تو گریه کردی ؟! چرا عزیزم!؟ دیدی گفتم اون تنهاست! ببین تنهایی گریه کرده !؟
_باشه مامان اجازه میدی! الان گیجش میکنین!!
YOU ARE READING
Dream
FanfictionName : Dream Cope : Taehyung Genre : Romance , fluff , Comedy , Canon یه دختر ایرانی با وجود همه تلخیا و نامهربونیای زندگی پا توی راهی گذاشت که قبلا فقط رویاش بود... حقیقتی مثل یه رویا که هیچوقت تصورش رو نمیکرد اون فقط دلش میخواست بخونه و برقصه...