با احساس سنگینی چشم هایی که بهم خیره شده بود آروم پلکامو باز کردم و چهره آروم تهیونگ همراه با یه لبخند محو اولین تصویری بود که میتونستم ببینم.
با صدای خواب آلود و گیجی گفتم : چی شده ؟!
لبخندی که الان بیشتر واضح شده بود ، گفت : فقط دلم میخواست بیشتر به صورتت نگاه کنم!
گیج و منگ چند باری پشت سر هم پلک زدم ولی با یادآوری زمان و مکانی که در اون قرار داشتیم نیم خیز شدم و با نگرانی گفتم : اگه کسی ببینه چی؟! اشکالی نداره !؟
گفت : از نظرمن فکر نکنم داشته باشه ولی نگران نباش الان فیلمبرداری نمیشه چون حتی خود فیلمبردار هم خوابیده الان ما راحتیم!
خجالت زده بلند شدم و لبخندی زدم و سرجام نشستم و به پتوی نازک روی پاهام که نمیدونستم از کجا پیداش شده نگاه انداختم و گفتم : که اینطور!
و دوباره سرمو بالا اوردم و لب پایینمو گاز گرفتم .
دستش رو اروم به طرف صورتم حرکت داد و من با تعجب به دستش نگاه میکردم که درست کنار چشمام فرود اومد و انگشت نرم و لطیفشو رو پلکم کشید و آروم گفت : همیشه دلم میخواست بفهمم چی باعث شده چشمای ماها با بقیه متفاوت باشه!
با چشمایی که بخاطر لمس انگشتای ته بسته شده بود مثل خودش زمزمه کردم : و فهمیدی؟
تک خنده ای کرد و با همون انگشتاش موهای نامرتبمو بیشتر بهم ریخت و گفت : نه راستش !
با صورتی اویزون دست روی موهام گذاشتم و تا به ظاهر از آشوبی که تهیونگ به وجود اورده بود احساس ناراحتی کنم ولی در واقع از تموم حس لمس انگشتاش ناراحت بودم.
روی صندلی خودش برگشت و گفت : چیزی میخوای بخوری؟
اروم سرمو تکون دادم و گفتم : نه من گشنم نیس.
کاغذی رو برداشت و گفت : باید از فرودگاه خودمون بریم پیش بقیه ، یادمه یه بار گم شدم!
خنده ای کردم و گفتم : دقیقا منم یادمه!
با خنده مستطیلی بهم نگاه کرد و گفت : بدم نمیاد اینبار باهم گم بشیم بالاخره که ما رو میبرن پیش پسرا!
شوکه گفتم : چی ؟!😶
سرشو بیشتر بهم نزدیک کرد و گفت : دلت نمیخواد با دوست پسرت بیشتر وقت بگذرونی؟
از اصطلاج دوست پسر توی دلم کیلو کیلو قند آب شد و پروانه های رنگارنگ پرواز میکردن با وجود همه اتفاقات گذشته و حال هنوزم به اینکه اینا یه رویاست یا حقیقت شک داشتم، ولی شیرینی تک تک لحظات بیشتر از یه رویای معمولی بود.
بخاطر سکوتم کمی خودشو عقب کشید و گفت : ما حتی اولین قرارمونو نذاشتیم.
و لباشو کمی جمع کرد که اگه توی اون لحظه شرم و حیا و غرور و ترسم چهار دستپام رو نگرفته بودن ، میرفتم و بشدت لپاشو فشار میدادم و اون لبای کیوتش رو میبوسیدم.
بخاطر افکار مریضم سرمو به زیر انداختم و با لبخندی که کنترل نمیشد ضربه ارومی به بازوش زدم.
تک خنده ای کرد و گفت : تو هنوزم خجالت میکشی!
دوباره ضربه ارومی به بازوش زدم و با سرم به اطراف نگاه کردم تا از نبود بقیه مطمئن بشم اما با برگشت صورتم به طرف تهیونگ، گرمی لباش بود که روی گونم احساس کردم و منجمد شدم.
با خنده شیطونی دوباره بهم چشم دوخت و من شوکه به روبروم نگاه میکردم و ضربان قلبم روی هزار بیشتر میزد.
فکر اینکه تهیونگ اینقدر بی پروا رفتار کنه هرگز به ذهنم نرسیده بود ،شاید هم اون بی پروا نبود من زیادی خام و بی تجربه و به شدت خجالتی بودم، من از عاشقی هیچی نمیدونستم و من فقط میدونستم دوتا عاشق بهم میرسن ولی از اینکه بعد چه جوری پیش خواهد رفت برام مبهم بود.
میترسیم ترس از دادن تهیونگ ، ترس از دست دادن گروهم ، ترس از دست دادن موفقیتام و طرفدارام ، ترس از کم تجربگیم و گذشته تلخم..
نمیدنستم چه رفتاری باید از خودم نشون بدم تا اونو خوش کنه و از من دلسرد نشه!
راستش این سخت ترین چالشی بود که درحال حاضر باهاش روبرو بودم.
و استرسی که ازش دریافت میکردم در طول زندگیم بی سابقه بود ، من آدمی بودم که با وجود تنشای زیاد توی زندگیم خیلی کم دچار اضطراب میشدم، این یکی از معدود زمان هایی بود که من به سختی اثرات استرس رو حس میکردم.
آروم سرمو پایین انداختم و برای اینکه جوابی هرچند کم به ابراز علاقه های گاه و بی گاه تهیونگ داده باشم قلب انگشتی به طرفش گرفتم ولی با فکر اینکه اینکار چقدر میتونه خجالت اور باشه دستمو دزدیدم.
اما دستم توسطش گرفته شد و گفت : کجا میبری این قلبه مگه مال من نیس!
از این حرفش خندم گرفت.
دستمو توی دستاش قفل کرد.
با لبخند بهم نگاه کرد و گفت : لطفا دیگه صورتتو از من پنهون نکن باشه، تک تک حالتای صورتت برای من دوس داشتنیه!
لب گزدیدم و آروم زمزمه کردم : آخه تو با حرفات قلمو ذوب میکنی و باعث میشی من خجالت بکشم.
با تکون خوردن پرده دستای فیلمبردار آروم دستمو بیرون کشیدم و با نگرانی به چهره تهیونگ نگاه کردم که چشمکی زد و بی صدا لب زد
" همه چی اوکیه نگران نباش "
یه جورایی واقعا نگرانیم برطرف شد و نفس عمیقی کشیدم جوری که انگار وقتی درگیر عاشقانه هامون بودیم ، یادم رفته بود نفس حبس شدمو ازاد کنم و به ریه هام اجازه تنفس بدم.
تکونای فیلمبردار هم بی دلیل نبود چرا که طولی نکشید که به طرفمون اومد و دوربینامون رو روشن کرد و گفت : یک ساعت تا فرود باقی مونده!
YOU ARE READING
Dream
FanfictionName : Dream Cope : Taehyung Genre : Romance , fluff , Comedy , Canon یه دختر ایرانی با وجود همه تلخیا و نامهربونیای زندگی پا توی راهی گذاشت که قبلا فقط رویاش بود... حقیقتی مثل یه رویا که هیچوقت تصورش رو نمیکرد اون فقط دلش میخواست بخونه و برقصه...