Part 35

607 99 63
                                    

من حتی شب هم تهیونگ رو نتونستم ببینم و فقط از زبون جیمین فهمیدم که سرماخورده نیاز داره بیشتر استراحت کنه!
نگرانش بودم ، دلم میخواست برم ببینمش ، براش غذا درست کنم تا زودتر خوب بشه اما نمیتونستم!
با گفتن اون حرفا بهش احساس میکردم دیگه نمیتونم ببینمش و اجازه ندارم ، حتی تقصیر خودم میدونستم که اون الان مریضه !
برای همین مثل هرشب زود نخوابیدم و توی اشپزخونه موندم و سعی کردم براش یه سوپ درست کنم شاید حالش رو بهتر کنه!
و اینکارو هم کردم و در اخر از جیمین خواستم اونو براش ببره و من مستقیما به تختم برم تا بخوابم!
به خودم قول داده بودم همیشه قوی بمونم و به خودم میفهموندم که تهیونگ مال من نبوده و نیست!

***

صبح درحالی که بوی خاک خیس و صدای ریتم ملایم بارون رو حس کردم ، اروم پلاکام رو از هم فاصله دادم به طرف پنجره بزرگ اتاقم چرخیدم.
اسمون گرفته با ابرای سیاه اما بارون قشنگ بهاری بود!
ناخداگاه حس خوبی بهم الهام شد و بعد لبخند محوی زدم چقدر من این هوا و قدم زدن زیرش رو دوست داشتم.
اروم از جام بلند شدم و درحالی که لباسمو مرتب میکرد جلوی پنحره ایستادم و بلافاصله بازش کردم.
با صدای ناشناخته ای که خودمم خیلی کم از خودم میشنیدم ، فقط زمانی که خیلی احساساتی میشدم زمزمه کردم " بارون" !
سرمو از پنجره بیرون بردم و با بستن چشمام پشت سر هم نفس عمیق کشیدم امروز یه صبح خوب بود مگه نه ؟! زمان خوبی برای فراموش کردن خاطرات!!
لبخند عمیقی زدم و توی اتاق برگشتم و با سرعت نه چندان زیادی که رگه های آرامش ظاهریی داشت داخل حمام رفتم و بعد از سرویس کامل بیرون اومدم و راه حیاط رو درپیش گرفتم.
جین و جیهوب هم کنار پنجره بزرگ حیاط ایستاده بودن با قیافه های خوابالو به بارو نگاه میکردن.
اما من با سلام زیر لبی از در بیرون رفتم و توی حیاط زیر بارون ایستادم.
از اینکه میدونستم تماشا پیشم خجالت کشیدم و کار خاصی نکردم ولی فقط دستامو بغل کردم و زیر اون بارو چشمامو بستم تا به یادآور خاطرات دیوونه بازیهای دوران مدرسم باشه ، زمانی که با بیخبری تمام هیچ مشکلی جز اینکه چرا بابا برام فلان چیز رو نمیخره نداشتم.
نفس کشیدم و به اون دوران پرواز گردم اما همه این پرواز توی چند دقیقه کوتاه تموم شد چون این هوبی بود که با یه چتر کنارم ایستاد و گفت : هی شادی! میخوای برای اجرا به مشکل بخوریم ممکنه سرما بخوری! بیا بریم تو!!
دستشو رو پشت کمرم گذاشت و من در سکوت فقط براش سری تکون دادم همراهش داخل خونه برگشتم.
_ امروز من نقش دوست پسرتو دارم باید خیلی مراقبت باشم!
لبخند بی جونی زدم و گفتم : ممنونم اوپا!
جین که توی آشپزخونه داشت یه سر و صداهایی میکرد که شوگا هم به کمکش رفت و خیلی زود کارسون تموم شد.
اما جیهوب ظرفای جداگانه ای که کنار جین پر میکرد رو داخل کوله پشتی اش گذاشت و گفت : ما امروز صبحانمون رو بیرون میخوریم!

تیکه ای از غذای باقی مونده رو میز رو خوردم و گفتم : کجا؟
_ میدونی مکان دقیق مد نظرم نیس ولی فک میکنم منظره بیرون شهر با برون امروز حسابی دیدنیه!
هومی زیر لب گفتم و برای پوشیدن لباسی گرم تر به اتاقم برگشتم.
و صبح زود همراه هوبی خونه رو ترک کردیم.
....
....

Dream Where stories live. Discover now