Part 2

1.3K 147 15
                                    

شینجی موقعیتش رو گفت و ازم پرسید :"تو چی ؟"

_اوم ... خوب راستش هنوز نمیدونم رئیس گفت بهم وقت میده تا بتونم با شما دبیو کنم و اگه نتونستم شاید من با شما نباشم."

شینجی گفت:"واقعا!! اگه هنوز برای دبیوت تصمیم نگرفته پس چرا تو رو فرستادن این خوابگاه.
تازه به ما گفت تو عضو جدیدی! و ما ویدئو های معرفی رو هم ضبط و متتشر کردیم و الانم داریم روی ساخت اهنگای البوم کار میکنیم"
شونه هامو بالا انداختم که نمیدونم .
یئون وو گفت :"اونی باید ویژوال باشه! من مطمئنم اون با ما دبیو میکنه چون اینجاست!"
گفتم :"امیدوارم ولی من باید همه تلاشمو رو بکنم ..
و میشه اتاقمو نشون بدین من واقعا خستم!"
میسو گفت:" منم میتونم اونی صدات کنم " و به سمت اتاقش اشاره کرد.
لبخندی به روش زدم" البته که میتونی"
و رو به بقیه "میتونم فعلا برم ؟! "
که همگی سرشونو تکون دادن و من به سمت اتاق رفتم.
میسو هم به دنبالم اومد تو اتاق که نسبتا بزرگ بود و دوتا تخت جدا از هم اونجا بود که میسو روی یکیش نشست و گفت" این ماله من و تو میتونی از اون یکی استفاده کنی."
سرمو تکون دادم و وسایلمو کنار تخت گذاشتم و خودمو روی تخت پرت کردم و چشمامو بستم.
.................................................

توی خواب ناز بودم که با صدای شینجی چشمامو باز کردم .
گفت "باید بیدار شی شادی اونی اون سو اومده دنبالت!"
چشمامو مالیدم و گفتم "باشه" و اون اتاقو ترک کرد، بلند شدم و موهامو که بهم ریخته بود مرتب کردم و با کش محکم بالای سرم بستم و به طرف در رفتم که میسو گفت "اونی!"
-بله
+با همین لباسا میخای بری؟؟!!
یه نگاه به خودم انداختم و گفتم "خوب اره با همینا اومدم دیگه مشکلی هست ؟؟!
_ولی تو با اونا خوابیدی!!
+نباید میخابیدم با اونا ؟؟
_خوب معلومه که نه برای خواب لباس خواب برای بیرون لباس بیرون هست!!!!!
+خندیدم گفتم" هی! من نمیتونم اونجوری زندگی کنم " و دستیگره رو پایین کشیدم به سمت اون سو رفتم .
اون سو یادآوری کرد که باید برای کارای اقامتم همراهش برم و منم قبول کردم.

............................................................

بعد از انجام کارا به خوابگاه برگشتم و دخترا رو دیدم که توی اشپزخونه درحال خوردن غذا های مختلف بودن .
شینجی گفت:"شادی ! بیا اینجا تو هم غذا نخوردی درسته؟ "
درحالی که به سمتش میرفتم .
گفتم :"آره ولی چرا شما غذاهاتون فرق داره "
یئون وو گفت" چون رژیمامون فرق داره "
و به ظرف غذا اشاره کرد و گفت :"غذای تو از همه بهتره "
خندیدم و گفتم" میخای شریک بشیم"
_"میخام ولی باید قبل دبیو حداقل هیکلم خوب باشه "😑.
شینجی خندید و گفت :"خوب هیکل شادی به اندازه کافی لاغر هست که بتونه مرغ بخوره "
میسو گفت :"اره من بهش حسودی میکنم"
خندیدم و زمان شاممون رو با هم حرف زدیم بعد شام هم شینجی قوانین رو توضیح داد و برنامه تمریناتو گفت و بقیه هم از خودشون گفتن و من فهمیدم شینجی دختر اروم و مهربونی هست که فقط پنج ماه ازم بزرگتره و برای همین متولد 2000 بود ولی من متولد 2001 بودم .
میسو و هه سو هم خواهرای دوقلو بودن که متولد 2004 بودن و به قول خودشون اولین دوقلوهایی که توی یه گروه دبیو میکنن.اونا خیلی باهم فرق داشتن درست مثل تفاوت روز و شب میسو دختر خجالتی و خون گرمی بود ولی هه سو سردو مغرور بود که معلوم به آسونی با کسی ارتباط برقرار نمیکنه ولی تهش یه قلب مهربون داشت.
و یئون وو مکنه کیوت و دوس داشتنی گروه که متولد 2005 بود و که حسابی از روز اول عاشق هم شدیم.
..............................................

یئون وو بلند شد و ساختمون رو بهم نشون داد تو طبقه دوم سه اتاق بود که یکیش مال شینجی و یکیش مال هه سو و یئون وو و سومین اتاق هم مال من و میسو بود . یه حموم و دستشویی بود و در پنجمی که من رو کنجکاو کرده بود یه رختشویی بود یه اتاق باریک با یه پنجره بزرگ که کل دیوار روبه بیرون رو گرفته بود واز مربع های کوچیک شیشه ای پر شده بود و مربع های کوچیک به صورت نامنظم باز بود تا هوای اتاق برای خشک شدن لباسا عوض بشه داخل اتاق هم یه ماشین لباسشویی و خشک کن بود و همینطور یه حوض کوچیک بود برای شستن لباس با دست ، وقتی اونجا رو دیدم واقعا معمارش رو تحسین کردم .
طبقه سوم یه سالن بزرگ بود که رو دیوارش اینه کار گذاشته بودن و خالی از وسایل دیگه بود.
یئون وو گفت :"اینجا قراره بعد دبیو لباسامون که توسط استالیستا فرستاده میشن یا خودمون میخریم رو بذارن و همینطور میز و وسایل آرایشمون ولی فعلا ما ازش به عنوان سالن تمرینم استفاده میکنیم."

به در کوچیکی که اخر سالن بود اشاره کرد "اونجا یه استدیو کوچیکه که برای ساختن اهنگ ازش استفاده میکنیم."
و اخر هم من زودتر از همه به تخت رفتم تا صبح زود برای تمرینا بلند شم چون که من دیر اومده بودم باید تمرینات بیشتری انجام میدادم تا بتونم به بقیه اعضا برسم.
.................................................

صبح زود از خواب پاشدم و لباسای راحتی توی ساکم گذاشتم و پیاده راهی کمپانی شدم . بعد مدتی رسیدم و وارد ساختمون شدم ولی من که اتاق تمرین رو بلد نبودم برای همین سرگردون تو طبقه اول موندم و به اطرافم نگاه میکردم تا اینکه یه خانم رو دیدم با استرس جلو رفتم و ازش پرسیدم "ببخشید اتاق تمرین کجاست ؟!"
زن با تعجب نگاهم کرد و گفت :"کدوم اتاق تمرین اینجا بیشتر از صد تا اتاق هست تو کدومو میخای ؟تمرین رقص ؟آهنگ؟آواز؟ زبان؟ بعدش کدوم گروه ؟!!"
با دهن باز بهش نگا کردم که گفتم :" خانم اون سو رو چی میشناسین؟؟!"
ابروش بالا پرید و گفت :"تو کارآموز اون سو هستی ؟! یعنی این گروه جدید؟؟"
با صدای اون سو بحث گیج کننده تموم شد و من به دنبالش راه افتادم و اون خانوم رو با سوال بی جوابش رو تنها گذاشتیم.
اون سوگفت:" اتاق تمرین رقص و آوازت توی طبقه دهمه ، امروز استاد شین بهت چندتا حرکت یاد میده و تو تمرین میکنی تا زمانی که یاد بگیریشون و وقت ناهاره هم ساعت ۲ میری طبقه سوم و با کارتت غذاتو میگیری یک ساعت وقت داری بعدش کلاس آوازت با استاد مین و...."
همینجور پشت سرهم میگفت و من با دهن باز پشت سرش راه میرفتم و دراخرهم ۹ شب به خوابگاه باید برمی گشتم.
ازش پرسیدم: "اگه رقصمو زود یاد بگیرم چیکار کنم؟"
+"اون وقت تا تایم کلاس بعدیت ازادی ."
_"من میخام کار نیمه وقت انجام بدم امکانش هست؟"
+ "بیرون از اینجا فک نکنم امکانش برات باشه ولی من صحبت میکنم با رئیس بهت خبر میدم."
بالاخره به اتاق تمرین رسیدیم و واردش شدیم ، اون سو منو رو به استاد شین معرفی کرد و بعد از کمی تماشای حرکات من اتاق رو ترک کرد.
روز من همونطور که برنامه ریزی شده بود گذشت ولی برای شروع منی که عادت نداشتم خیلی سخت بود و وقتی که به خوابگاه رسیدم بدون شام بیهوش شدم و خوابیدم.
یه هفته به سرعت با همین برنامه گذشت و کم کم بهش عادت کردم و سرعت یادگیری هم بیشتر شد ولی سخت هم بود دلم برای خانواده بی معرفتم دوستام و کشورم و همه کارایی که اونجا انجام میدادم تنگ شده بود ، دلم برای یه هم صحبت کسی که غمامو و شادیامو موفقیتامو شکستامو نگرانیامو بهش بگم.
هفته دوم هم گذشت و من حسابی از تکرار روز ها با تمرین سخت رقص و اواز و تقویت زبان کره ایم میگذشت .
یه روز که بعد تمرین رقص توی غذاخوری داشتم غذا دو وارسی میکردم که میتونم بخورمش یا نه که اون سو اومد و گفت :" اه اینجایی، من با رئیس حرف زدم بعد ناهار باید بری پیشش."

Dream Where stories live. Discover now