Hi 👋🏻من نمیدونم واقعیتش به چه امیدی اپ میکنم😂
نه کامنتا به شرط رسیده نه ووت...اینم بخاطر این اپ کردم چون س روزه پشت سر هم داره زلزله میاد توی شهرمون اینجوریه که خدا بجای اینکه دستش رو دکمه ی بارون بخوره رفته رو زلزله
خلاصه اینکه گفتم ی چپتر قبل اینکه ۱۰ ریشتر بیاد اپ کنم😂
خدا دفعه بعد حواستو جمع کن تروخدا🙄
اگر قسمت بعد اپ نشد ی فاتحه بدین جای دوری نمیره😂😂
~~~
بیرون از کلبه نشسته بود. داشت به گل های سرخی که بین سبزی های جنگل پیچیده بود نگاه میکرد.
چشم هاش از دیشب تا الان توی تاریکی خونه گم شده بود، جوری که بعد از تنگی نفسش باز هم با دیدن اون گیاه هایی که هیچ شوقی درشون وجود نداشت دلش میگرفت.
اونها رنگ و رویی نداشتن، انگار که جونی نداشتن.
طبیعت توی کلبه ی اون مرد چشم ابی مرده بود.
نیاز داشت تا بیرون بیاد و چشم هاش رو با سبزی جنگل تصفیه کنه.صداهای توی ذهنش هنوز هم ادامه داشتن، از دیشب کابوسش داشت توی سرش مرور میشد.
کابوس ها چرخ فلک ذهنش رو اینقدر تکون داده بودن تا اخر با صدای غژ کوچیکی به حرکت در اومده بود، حالا اینقدر میچرخید که دیگه حرکتش تمومی نداشت.
کابوسش برای فقط یک خواب بودن زیادی واقعی بود.
همونطور که گل توی دستش رو داشت میچرخوند، بهش زل زده بود و به فکر کردن داشت ادامه میداد، تا اینکه با رد شدن شخصی از کنارش سرش رو بالا گرفت و به مرد نگاه کرد.
هنوز بخاطر دیشب از دستش ناراحت بود، نباید ناراحت میبود چون اخلاق مرد همین بود و تغییر نمیکرد. اما اون که میتونست تغییر کنه.
باهاش بد رفتار کرده بود، مثل همیشه.
برای اولین بار اون هم عصبانی شد اما نتیجه ش خوب نبود. شاید اصلا حق نداشت عصبانی بشه؟
![](https://img.wattpad.com/cover/235381190-288-k717377.jpg)
YOU ARE READING
Bloody Painting [L.S][Z.M]
Fanfiction-Complete- -ادما سرگرمم میکنن. تغییر دادنشون جالبه. با بقیه تنها کاری که میکردم این بود که مرگشون رو به زیبایی تبدیل کنم اما این یکی باعث میشه بخوام به یک چیز دیگه فکر کنم اونم تغییر دادن شخصیتشه. اینکه میخواستی زبونشو ببری ولی بعدا با یک کاره دیگه...