"Part40"

804 184 247
                                        


Hii👋🏻

من چه شرط بزارم چه نزارم یچیزه😂 از این به بعد هروقت دلم خواست اپ میکنم پس اگر قسمت اخرو سال دیگه اپ کردم تعجب نکنین.

~~~

صبح بود که در خونه محکم زده میشد و مدام زنگ در به صدا در میومد.

کسی که پشت در بود خیلی عجله داشت و هری رو از خواب بیدار کرده بود. دیروز که اومده بود خونه ی گری خوابید و حالا صبح زود بود که بیدار شده بود.

تقریبا یک روز کامل رو خوابیده بود!

از سر جاش بلند شد و با خمیازه ای به سمت در خونه رفت.

-گری...چرا درو باز نمیکنی؟

اما جوابی نگرفت و تصمیم گرفت خودش در رو باز کنه.

با باز کردن در و با دیدن شخصی که پشت در بود جا خورد و با تعجب چشم هاش گشاد شد.

دستش ناخوداگاه لرزید و ترس تمام وجودش رو گرفت.

-سلام، شما اقای استایلز هستین؟

-نه!

پلیس که پشت در بود با شک به قیافه ی ترسیده ی پسر نگاه کرد و نزدیک تر اومد. هری با تعجب به نزدیک تر شدن مرد یک قدم عقب رفت و تک خنده ای زد.

-چیشده؟

پلیس جلو تر اومد و اروم دستش رو روی قلب پسر گذاشت.

قلبش دیوانه وار میکوبید و صداش واضح بود!

-پس چه توضیحی برای کوبش قلبت داری اقای جوان؟

-من...من فقط تا الان پلیس از نزدیک ندیدم نمیدونم باید چه جوابی بدم.

پلیس با تردید از پسر فاصله گرفت و کمی با شک به پسر نگاه کرد.

-باشه...پس مزاحمتون نمیشیم.

هری اب دهنش رو پایین فرستاد و بعدش در رو بست و به در تکیه داد و چند بار نفس عمیق کشید.

-خدای من...

اون لعنتی میدونست کجاست. لویی میدونست کجاست و پلیسا رو خبر کرده بود تا بیان بگیرنش.

-عوضی...ازت متنفرم.

دوباره با صدای در کوبش قلبش رو احساس کرد و اینبار نتونست سریع درو باز کنه.

-اینبار حتما لوییه. خدای من، باید از اینجا برم.

بغض گلوش رو گرفت و باعث شد گریه کنه که در دوباره به صدا اومد.

Bloody Painting [L.S][Z.M]Where stories live. Discover now