"این قسمت اسمات داره پس وقتی بهش رسیدین کسایی که دوست ندارن میتونن نخونن خودتون میدونین منظورم چیه"
~~~
گالری لویی پر بود از تابلوهای زنده. تابلوهایی که صدای نفس کشیدنشون هنوزم به گوش میرسید ولی اونقدر ماهرانه پوشیده شده بودن که کسی به عجز توی هرکدوم از اونا توجهی نکنه. خون ها جوری به رنگ مصنوعی دراومده بودن که هیچکس از واقعیت وحشتناک پشت تابلوها خبر نداشت...
پسر وارد گالری شد و با نگاهش تمام تابلوها رو رد کرد. توی دلش زیباییی اونا رو تحسین کرد و مشتاق بود تا دوباره یکی از اون تابلوها به خونه ش پا بزاره.
چشم هاش رو دور گالری چرخوند تا شاید آقای تاملینسون صاحب این تابلوهای شگفت انگیز رو بتونه پیدا کنه.
لویی وسط جمعی بود و داشت حرف میزد. جوری که کلمات رو با لهجه به خصوصش ادا میکرد باعث لبخندی روی لبهای مرد شد.
حواسش رو به بقیه تابلوها داد تا سر اون هنرمند خلوت شه.
هری تک به تک تابلوها رو از نظر میگذروند و کنار هر تابلو حداقل چند دقیقه صبر میکرد. انگار به خوبی میخواست اون هارو درک کنه چون میدونست تابلوها انتزاعی هستن و هرکدوم مفهوم زیادی رو درون خودشون گنجوندن.
توی همه اونها رنگ سرخ بکار رفته بود و این چیزی بود که اونا رو خاص میکرد.
توی ذهنش یادداشت کرد که آقای تاملینسون به رنگ سرخ علاقمنده.
به تابلویی رسید که بصورت مجسمه واری طرح شده بود. اون یک دست واقعی قطع شده بود یا یه مجسمه ساختگی؟
دستش رو از جیبش درآورد و به سمت تابلو برد، نزدیک به لمس کردن اون دست بود که نفس های گرم شخصی رو کنار گوش هاش احساس کرد.
-بنظر میاد علاقه زیادی به تابلوهای من داری!
لویی گفت و هری با تشخیص صدای اون، خودش رو کنترل کرد تا نلرزه بعد دستش رو آروم برگردوند و کنار جیبش قرار داد.لویی پشت سر هری قرار گرفته بود و با هر بار تنفسش، بازدمش به پوست نرم گردن هری میخورد.
هری انگار از وضعیتشون بدش نمیومد پس همونطور که روبه تابلو قرار داشت، خودش رو کنترل کرد تا بتونه بهترین کلمات رو برای وصف احساساتش نسبت به اون اثر انتخاب کنه.
لویی دستش رو انتهای کمر هری قرار داد و اون قسمت رو بطور آزار دهنده ای لمس کرد.
هری با لمس دست های لویی انگار هیپنوتیزم میشد. اون هیچ کاری جز ایستادن و تکون نخوردن نمیتونست انجام بده.
![](https://img.wattpad.com/cover/235381190-288-k717377.jpg)
YOU ARE READING
Bloody Painting [L.S][Z.M]
Fanfiction-Complete- -ادما سرگرمم میکنن. تغییر دادنشون جالبه. با بقیه تنها کاری که میکردم این بود که مرگشون رو به زیبایی تبدیل کنم اما این یکی باعث میشه بخوام به یک چیز دیگه فکر کنم اونم تغییر دادن شخصیتشه. اینکه میخواستی زبونشو ببری ولی بعدا با یک کاره دیگه...