لویی به بازی کردن بن با ماشین کنترلیش نگا کرد و لبخند زد، اون عاشق بازی کردن با بن بود. این کار، همیشه خوشحالش میکرد و مایه افتخارش بود چون لویی همیشه دوست داشت برای بن یه پدر نمونه باشه و الان هم هست.بازی کردن با بن قشنگترین لحظه عمرش بود و تنها بودن با افکارش، رقت انگیز ترین ساعات عمرش.اینکه به همسرت فکر کنی منزجر کنندست و تحمل ناپذیره.
لویی هیچوقت نمیخواست اون اتفاق بیوفته. شاید اگه زنش بعضی اتفاقات رو پیش نمیاورد، الان کنارهم خوشحال بودن.
همچین اتفاقی برای لویی یک چیز زود باور نبود. ولی یه شوک خوداگاه دائمی بود.
چون لویی از افکار و عقاید اون خبر داشت. هیچوقت تا عمق خیلی آدم ها نباید فکر کرد چون اونوقته که آینده رو براش رقم میزنین.
-بن عزیزم...میتونم یه سئوال ازت بپرسم؟
بن دست از بازی کردن با ماشینش برداشت و نگاه کنجکاوش رو به پدرش داشت.
-بله ددی
-تو از پرستارت خوشت میاد؟
بن دستش رو به چونش زد و ادای فکر کردن رو درآورد.
-اممم...آره خب اون خانوم خوبیه همیشه برای من غذاهای خوشمزه میپزه و باهام بازی میکنه.
لویی تاکیدی پرسید
-پس دوستش داری؟-اوهوم
لویی بعد از گرفتن جواب، بوسه ایی روی پیشونی پسرش گذاشت.
بلند شد و از اتاق خارج شد. به سمت آشپزخونه رفت. موبایلش رو توی جیبش گذاشت و در حالی که دو دستش توی شلوار جینش بود وارد آشپزخونه شد.
لورا رو دید که مشغول خورد کردن گوجه هاست. هنوز متوجه حضور لویی نشده بود ولی لویی داشت به رنگ گوجه نگاه میکرد که چطور روی دستای لورا میلغزن.
دستای زیبایی داشت یا رنگ زیبایی داشت؟!
شاید هم هردو ولی برای لویی رنگ زیبایی داشت شاید میتونست گوجه رو تبدیل به رنگ صورتی کنه و اونوقت لب های...لویی لب های امیلی رو دور انداخت، چطور تونست اجازه بده...
چطور به فکرش نرسیده بود که لب های امیلی خیلی خوش فرم بوده... این غیر ممکنه.لورا خواست برگرده و گوجه هارو توی ظرف کناری بریزه که بطور ناگهانی با لویی مواجه شد.
-اوه آقای تاملینسون من رو ترسوندین.
صدای لورا کمی بالارفته بود و این خبر از ترس یهوییش بود.-خب ممکنه اگه حواست به چیزای دیگه نباشه به طور غیر قابل باوری بهتر بترسی...هوم؟ البته قسمت بهترش برای منه.
لورا هیچ درکی از منظور لویی نداشت اما لویی خوب میدونست چی گفته.
-امم..آقای تاملینسون ببخشید من کار اشتباهی انجام دادم؟!
VOUS LISEZ
Bloody Painting [L.S][Z.M]
Fanfiction-Complete- -ادما سرگرمم میکنن. تغییر دادنشون جالبه. با بقیه تنها کاری که میکردم این بود که مرگشون رو به زیبایی تبدیل کنم اما این یکی باعث میشه بخوام به یک چیز دیگه فکر کنم اونم تغییر دادن شخصیتشه. اینکه میخواستی زبونشو ببری ولی بعدا با یک کاره دیگه...