Hi👋🏻ووت و کامنت یادتون نره❤️✨
~~~
ساعت چهار شب بود و با زوزه های مداوم گرگ توی جنگل خوابش نمیبرد. هربار که میخواست چشم هاش روی هم بره و بخوابه صدای زوزه ی گرگ اونو از خواب بیدار میکرد و باعث میشد ترس تمام وجودش رو بگیره.
محکم گردنش نبض میزد و این نشونه ی ترس زیادش بود. از ترس به لرز افتاده بود و هیچ چاره ای نداشت.
برای بار سوم در زد ولی کسی جوابش رو نداد بیحال روی زمین نشسته بود و توی خودش جمع شده بود.
ترسیده ضعیف و شکننده. کلماتی که به راحتی توصیفش میکرد.
بعد از پنج دقیقه دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و بخواب رفت. دیگه نمیتونست در مقابل خواب شدیدش بجنگه.
لویی توی خونه نشسته بود و درگیر تابلوی جدیدش بود. به این داشت فکر میکرد که بزاره هری بیاد داخل یانه.
به ساعت نگاه کرد که تقریبا پنج صبح رو نشون میداد. از سر جاش بلند شد و ادامه ی کار تابلو رو به یک زمان دیگه موکول کرد.
از پله ها پایین اومد و دو دستش رو بهم کشید و به سمت خروجی کلبه رفت. در رو باز کرد و با بدن یخ زده ی هری که کنار چهار چوب در بود روبرو شد.
سردش بود و به سختی بخواب رفته بود. اهی از سر کلافگی کشید و مقابلش قرار گرفت. دستشو زیر زانوهاش و کمرش گذاشت و برایدل استایل بلندش کرد تا به سمت خونه ببرش.
بعد از وارد شدن به داخل خونه در رو با پشت پا بست و به سمت اتاق مشترکشون برد. اروم روی تخت گذاشتش و کنارش دراز کشید و یک دستش رو زیر سرش تکیه داد.
-من باید با تو چیکار کنم.
نوازش وار با پشت دست روی گونه ش کشید و بعدش بوسه ای روی گونه ش گذاشت. یک بوسه ی نرم و شیرین.
-اگر بمیری من دیگه سرگرمی ندارم. اگر هم زنده بمونی باعث میشه کلافه بشم. من باید با تو چیکار کنم لاو؟
لویی دوباره بوسه ای روی لب هاش گذاشت و بهش از نزدیک خیره شد.
هری با لمس ها و صدای مرد از خواب بیدار شد و با چشم های نیمه بازش به لویی زل زد.
مرد لباس پسر رو بالا زد و اروم دستش رو نوازش وار روی شکمش کشید.
-نکن.
هری غر زد و خواست از مرد جدا بشه که لویی محکم گرفتش و به سمت خودش کشید.
خواست دوباره برگرده که لویی محکم دستشو گرفت و اونو برگردوند.
-ولم کن.
-هیشش بیبی. نمیخوام چیزی بشنوم.
با قرار گرفتن دست لویی روی بند شلوارش با ترس چشم هاش گشاد شد خواست از روی تخت بلند بشه که دوباره به اجبار مرد بهش نزدیک شد.
YOU ARE READING
Bloody Painting [L.S][Z.M]
Fanfiction-Complete- -ادما سرگرمم میکنن. تغییر دادنشون جالبه. با بقیه تنها کاری که میکردم این بود که مرگشون رو به زیبایی تبدیل کنم اما این یکی باعث میشه بخوام به یک چیز دیگه فکر کنم اونم تغییر دادن شخصیتشه. اینکه میخواستی زبونشو ببری ولی بعدا با یک کاره دیگه...