ووت و کامنت یادتون نره گایز اول اون ستاره رو انگشت کنین بعد بخونین~~~
-ولی من نمیخوام بیام اونجا، خواهش میکنم توی خونه خودت بمونیم ، فقط منو نبرعمارت کلاوس وقتی لویی اونجاست.
پسر ترسیده و تندتند حرف میزد. امید داشت بتونه زین رو منصرف کنه. اون همه ی واقعیت لویی، کلاوس و زین رو میدونست و شاید این یکی از دلایلی بود که هنوز پیش اربابش زنده بود.
اون ازین متنفر بود که بره اونجا، میدونست قراره لویی کلی تهدید و تحقیرش کنه. میدونست اگه زیاد جلوی چشم لویی باشه ممکنه بتونه زین رو راضی کنه تا اونو برای تابلوی جدیدش بهش بده. اون به معنای واقعیش روانی رنگ ها بود و جوری که تابلو میکشید.
-ازت خواهش میکنم.
زین باز هم جوابش رو نداد و سرش رو توی موبایلش فرو کرده بود، بیخیال قهوه میخورد و تایپ میکرد.
بعد از سکوت چند ثانیه ای پسر باز التماس کرد، ولی باز هم هیچ جوابی از زین نگرفت.
پسر عصبی از روی صندلی کنار زین بلند شد و گلدون گرونی که روی عسلی بود رو برداشت و محکم زمین انداخت.
گلدون شکست وخورده شیشه هاش به کفش زین رسید.
البته که زین از همون اول تمام توجهش روی پسرش بود ولی انگار اون توجه بیشتری میخواست.
-اوه بیبی من عصبانیه...
زین لبخند زد. خم شد وتیکه شیشه ای که نزدیک پاش بود رو برداشت. خیلی آروم از جاش بلند شد و با قدمای شمرده به سمت پسر عزیزش رفت.
شیشه رو توی دستش فشرد و به سمت صورت پسر نزدیک کرد. آروم شیشه رو روی پوست نرم صورت پسرش کشید.
خواست بیشتر فشار بده که پسر صورتش رو عقب برد.
-اوه میترسی؟تاالان به این فکر کردی که اگر زیر دست لویی بزارمت چه تابلوی خیره کننده ای میتونه ازت بسازه؟! تو با من میای لی چون در غیر این صورت امشب خونته که از اتاق بیرون میزنه نه صدات...
شاید هم خواهرت رو به این عمارت بیارم...ی سکس 3 نفره میتونه الان من رو اروم کنهلیام با این حرف زین خفه شد و دیگه نتوست حرفی بزنه ...اون نه عاشق زین بود نه میخواستش فقط بخاطر جون خانوادش بود که تاالان تونسته بود دووم بیاره.
لیام بغضش رو کنار زد و سرش رو تکون داد.
-این مسخرست. مسخرست تحت کنترل توام. تاکی میخوای منو با خودم یا خانوادم تهدید کنی؟ بنظرت تاکی با این تهدیدات میتونم دووم بیارم؟زین خندید
-تا وقتی بتونی عاشقم بشی...سرنوشتت رو بپذیر چون قرار نیست هیچوقت ولت کنم.
![](https://img.wattpad.com/cover/235381190-288-k717377.jpg)
BINABASA MO ANG
Bloody Painting [L.S][Z.M]
Fanfiction-Complete- -ادما سرگرمم میکنن. تغییر دادنشون جالبه. با بقیه تنها کاری که میکردم این بود که مرگشون رو به زیبایی تبدیل کنم اما این یکی باعث میشه بخوام به یک چیز دیگه فکر کنم اونم تغییر دادن شخصیتشه. اینکه میخواستی زبونشو ببری ولی بعدا با یک کاره دیگه...