"Part46"

760 191 278
                                        


چون اخرای داستانه من اذیت نمیکنم و میخوام زود به زود اپ کنم تا زودتر داستان تموم بشه من حتی قسمت اخرو چند ماه پیش نوشته بودم و امادس پس شماهم چون دیگه اخراشه ووت و کامنت بزارین لطفا

قسمت قبل خیلی ووت ها پایین بود اگر قسمت قبل و قسمت های قبل ووت ندادین برگردین و ووت بدین

کامنت برای این قسمت فراموش نشه

~~~

صدای باد ضعیف اسپلیت، رنگ اتاقی که به سفیدی میزد اما تقریبا هم سفید نبود، سربازی که کنارش بود و مردی که روبروش پشت میز نشسته بود، همه ی اینا یک ترکیب جدید از بخشی از زندگیش بود که تازه توش پا گذاشته بود.

ترکیب جدیدی که ازش بیزار بود!...
این ترکیب جالبی نبود که برای ادامه ی زندگی، رویا سازی کرده بود.

این ترکیبی نبود که بخواد پا توش بزاره و زندگیش کنه نه!...

اون از روستا به لندن اومده بود و میخواست کلاس باله بره تا توی مسابقاتش شرکت کنه و همیشه یک دنسر موفق باشه. احتمالا بعدش هم چون خیلی رمانتیک به نظر میرسید با یک مرد خیلی زیبا و دوست داشتنی دوست بشه و بعدش باهاش قرار بزاره.

این ترکیبی بود که رویا سازی کرده بود!... ترکیبی که رنگ صورتی ملایم داشت و کناره هاش رنگ ابی اسمونی بود.

اما الان چی؟ به چی رسیده بود؟!

فکرش هم نمیکرد یک روزی با یک روانپزشک حرف بزنه.اصلا روزی فکر نمیکرد که بخواد حتی حرف هم نزنه. یا اینکه حرف بزنه و با لکنت باشه پس نتیجه بگیره که حرف نزنه بهتره چون خجالت میکشه با لکنت حرف بزنه.

ولی این اتفاقات افتاده بود و حالا توی یکی از اتاقای زندان بود، قسمت بیمارستانش و الان یک مردی که زیادی هم پیر نبود اما چهره ی پخته ای داشت نزدیک بهش نشسته بود و منتظر مونده بود حرف بزنه.

-ادمای منزوی‌ و گوشه نشین زیادی دیدم اما حس میکنم تو یکی از سر سخت ترینشونی.

اگر میتونست الان توی چشماش زل میزد‌ و بعد هم چشماش رو براش واضح میچرخوند تا نشون بده خفه شو.اما نمیتونست!... بی ادبی بود.

Bloody Painting [L.S][Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora