Hi👋
I'm backخیلی دلم برای اپ کردن تنگ شده بود:(
همین اول میخوام بخاطر دیر اپ کردن معذرت بخوام و بخصوص از اونایی که که گفتم فلان روز اپ میکنم ولی نشد خب نشد دیگه سعی میکنم دیگه بدقولی نکنم😗یه چیز مهم این قسمت بعضی جاهاش خشنه واقعا اگه روحیه تون بهش نمیخوره نخونین چندشتون بشه پس وقتی به اون قسمت رسیدین اگر نتونستین نخونین و رد بشین
ووت و کامنت یادتون نره ❤️
~~~
دیشب رو بی دردسرگذرونده بود. بدون هیچ ترسی،بدون هیچ
وحشتی یا استرسی.
شاید همه ی اینا بخاطر این بوده که زودتر خوابیده و زین رو ندیده؟هرچی که بود لیام بخاطرش ممنون بود.بیشتر وقت ها لیام تنها از خواب بیدار میشد. زین زودتر از اتاق بیرون میرفت. خوبیش این بود که زین از اون آدمای مقرراتی نبود که تاکید داشته باشه صبحانه،نهار،شام باید باهم باشن.
و باز هم لیام بابت این خوشحال بود،هیچ علاقه ایی نداشت تا مثل دوتا عاشق و معشوق باهم رفتار کنن چون واقعا هم اینطور نبود.
از نظر لیام اون یک اسیر بود و از نظر زین؟ هیچی... اون هیچ فکر خاصی راجع به رابطه شون نداشت.
اون اصلا به احساسات یا قوانین متهد نبود. اون براش مهم نبود لیام چه احساسی داره. اون یه معامله گر بود و درقبال چیزی که میداد باید دوبرابر میگرفت پس؟!...
زین همیشه با پول معامله هاش رو سر هم میاورد.اما تنها چیزی که نتونست بخره عشق بود!
عشقی که لیام هیچوقت حاضر نبود بهش بده.لیام فقط از یه پسر لجباز به پسر آرومی تبدیل شد، ولی هیچوقت عاشق نشد.
اگه بخاطر خانوادش نبود یه لحظه هم توی این عمارت لعنتی نمیموند.
ده دقیقه ایی بود که بیدار شده ولی بی دلیل به روبروش زل زده بود،شاید واقعا هم زندگیش اونقدری که فکر میکرد بد نبود!
خانواده ش در امنیت بودن،خودش هم...همین که زنده بود کافیه،اون حتی اجازه نداشت به خودش آسیب بزنه چه برسه خودکشی کنه.
YOU ARE READING
Bloody Painting [L.S][Z.M]
Fanfiction-Complete- -ادما سرگرمم میکنن. تغییر دادنشون جالبه. با بقیه تنها کاری که میکردم این بود که مرگشون رو به زیبایی تبدیل کنم اما این یکی باعث میشه بخوام به یک چیز دیگه فکر کنم اونم تغییر دادن شخصیتشه. اینکه میخواستی زبونشو ببری ولی بعدا با یک کاره دیگه...