"Part25"

1K 220 852
                                    



Hi👋🏻

ووتا فقط به شرط رسیده بودن پس منم اپ کردم گفتم منتظرتون نزارم.
قسمت بعد و حتی قسمت بعدشم امادس پس به خودتون بستگی داره کی بخونیدش.

48 votes
400 comments
3600 words

~~~

خواست سر جاش جابه جا بشه و طرف دیگه ای از تخت بخوابه که سنگینی چیزی رو روی سینش احساس کرد با همون چشم های خواب الودش خواست کنارش بزنه اما نتونست و تسلیم شد.

چشم هاش رو کمی از هم باز کرد. اون لویی بود که روش خوابیده بود؟ موهاش توی صورتش بود و نفس نمیکشید.

با ترس از خواب پرید و با تشخیص ندادن لویی و به جاش شخص دیگه ای بسرعت اون رو از روی خودش کنار زد و با ترس کنار تخت خودش رو جمع کرد.

نگاه ترسیده و خواب الودش رو به مرد داد، اون کاملا لخت بود و هیچ چیزی دورش نبود.

اون پیش ی مرد غریبه خوابیده بود، تا جایی که بیاد داشت کنار لویی بود. از کنار تخت فاصله گرفت و به سمت مرد رفت اون بی حرکت به پشت خوابیده بود و دست هاش بی جون کنارش افتاده بودن.

بازوش رو گرفت و اروم برگردوند ولی با صورت خونی و پر از زخمش رو برو شد.
از گردنش خون جاری بود و نفس نمیکشید.
با ترس ازش فاصله گرفت خواست از روی تخت بیرون بیاد که پاش به لبه ی تخت محکم برخورد کرد و روی زمین افتاد.

پشت سرش صدای خنده ی اشنایی رو شنید.
سرش رو برگردوند و انتهای اتاق لویی رو دید که روی صندلی نشسته و داره تماشاش میکنه.

نگاه لرزونش رو بین اون مرد مرده و لویی چرخوند، هیچ ایده ای نداشت که چرا باید بعد از خواب با این صحنه روبرو بشه.

زبونش از ترس و شوکی که بهش وارد شده بود گرفته بود و نمیتونست حرفی بزنه. میخواست فریاد بزنه و بپرسه این مرد چرا این شکلیه. لعنت بهش اون تا الان ی مرده رو از نزدیک ندیده بود.

اما فریاد هاش پشت لب هاش خاموش شدن و اجازه ی حرف زدن رو بهش نمیدادن.

لب هاش از ترس میلرزیدن و فکش روی هم با اظطراب تکون میخورد، سرش رو از شدت لرز نمیتونست محکم و ثابت نگه داره. انگار همه چیز روش فشار میاوردن و قدرت انجام کمترین کاری رو ازش میگرفتن.

-صبحت بخیر دارلینگ.

لویی با لبخند روی لب هاش هری رو مخاطب خودش قرار داد.

هری نمیتونست به اون صحنه ی چندش اور، به اون مرد نگاه کنه.
سر تا پای مرد خونی بود و تخت هم حالا به رنگ خون اغشته بود.

Bloody Painting [L.S][Z.M]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant